Wednesday, May 25, 2011

مست بودم . چهارتا لیوان شراب قرمز . پاشدم برم توی آشپزخونه . صدای عباس معروفی از توی کامپیتور میومد . . دستم و گرفت . گفت نزدیک بود بخوری زمین سیم کامپیوتر و ندیدی .
نگهم داشته بود اما بینمون یک سیم سیاه بود .
گفت حالا سیم هم بینمونه .
گفتم مثل پیغمبر تو
گفت مثل دوستهای دکتر مهندس تو
گفتم مثل طلاقت
گفت مثل مدرک تو
گفتم مثل دخترک
گفت مثل خانواده تو
از روی سیم رد شدم رفتم توی بغلش .
گفت تو زورت میرسه ردشی . من نمیتونم .


شب که داشتم بر میگشتم خونه . شیشه ماشین پایین بود . اتاق ابی میخوند . من گریه میکردم . نه بخاطر سیم نه بخاطر فاصله ها . بخاطر اینکه من از روی هیچ سیمی رد نمیشم دیگه . پشت تمام سیمها میمونم .
خسته ام و دل تنگ . احساس تنهایی میکنم بدون اینکه تنها باشم یا حتی بتونم توضیح بدم که چمه . دیشب وقتی که برمیگشتم . باد که توی موهام میپیچید به این فکر میکردم که من پشت سیمهاراحتم .

Wednesday, May 18, 2011

پنجره بازه . بارون میاد . بوی خاک بارون خورده میاد . میگه حوا سیب سمی و داد به آدم . میگم که گاهی آدمها تو رابطه هاشون مسموم میشن . تاریکه . بوی سیگار میاد و صدای بارون . خوابم میبره . کابوس نمیبینم . برای اولین بار تو هفته گذشته کابوس نمیبینم . ساعت هفت صبح اتاق هنوز نیمه تاریکه . هنوز داره بارون میاد . بوی قهوه میاد و سیگار . در گوشم میگه ساعت ده صبح بیدارت میکنم .
ساعت نه و نیم بیدار میشم . بچه های مدرسه روبرویی جیغ میکشند توی حیاط . همسایه طبقه بالا داره لابد کشتی میگیره . من یک تیشرت گنده مردونه تنمه و خیره ام به سقف .
قبلا راحت نبودم اینجا . احساس میکردم که فضای من نیست . حس میکردم که هنوز دل زنش توی این خونه است . الان فقط بنظرم فضای خودش میاد . بلند شدم . تخت و جمع کردم . بوی عطرم روی بالشتها مونده بود . مسخره ام میکنه بخاطر چیزهایی که جا میزارم . بهشون میگه گنجهایی که قایم میکنم تا پیدا کنه . کرم صورت زیر میز . انگشتر عقیق روی پاتختی . کش سر توی حمام . برق لب زیر تخت . همشون و چیده بود کنار هم روی میز . مرتب به صف .
ظرفها رو شستم . بالشتهای روی کناپه ها رو هم چیدم . در و بستم .
ساعت ۵ پیغام گذاشته بود : وقتی رسیدم خونه انگار که رفته باشی اما حضورت و جا گذاشته باشی .

Monday, May 16, 2011

بیرون روبروی کلیسا تو پارکینگ مدرسه شلوغ بود . یک چرخ و فلک گنده گذاشته بودند اون وسط بچه ها جیغ میکشیدند . دم دمهای غروب بود . آفتاب تنبل از پنجره های گنده خودش و کشیده بود روی میز آشپزخونه . دوتا لیوان قهوه روی میز بود یک بطری شراب . گفتم بیا بریم سوار چرخ و فلک شیم . گفت نه . خندیدیم به اینکه بیا به مادربزگهامون تاج خانم و ایران بانو بگیم که عاشق هم شدیم . گفت پیاده میان که آتیشمون بزنند . خندیدیدم به پدرهامون و به جیغهای آدمهایی که عاشقمونن . دخترک مدام زنگ میزد به تلفنش . پسرک تمام روز پشت کامپیوتر برنامه میریخت تلفنهای ما ساکت کنار هم روی میز سالن باهم درد و دل میکردند .
یک ساعت بعد مست بودیم . گفت بیا بریم سوار چرخ فلک شیم . گفتم نمیام تا به اون بالا برسه من میمیرم . گفت واقعا آتیشمون میزنند؟ گفتم مال من نه . خانواده من فقط جیغ میکشند . مال تو چی؟ گفت شک نکن دختر مسلمون؟
یک ساعت بعد تر ما مست تر مهمون اومد . من روی کانتر آشپزخونه نشسته بودم چرخ فلک هنوز میچرخید . گفت من از ارتفاع میترسم از چشمهات هم .
گردنبندش بیرون روی بلوزش بود که یادم بندازه من گناه نکرده این آدمم . حلقه ازدواج سابقش دور گردنش بود . تصویر من روی پنجره هایی که الان تاریک بود . تو دلم گفتم من فقط از خودم میترسم . ولی لبخند زدم .

Thursday, May 12, 2011

۱۵

هر وقت حرف بچه میشه من فقط یک تصویر دارم . یک خونه شلوغ . یک آشپزخونه بهم ریخته . میز گرد وسط آشپزخونه پره نون خشک . سینک ظرفشویی پر تا سقف . ۵ تا بچه و ۱۰ تا بچه های همسایه در حال بدو بدو و جیغ داد .
یکی از دوستهام حامله است . توی فیس بوک عکس گذاشته دراز کشیده روی چمن و روی شکمش یک پروانه کشیده .
من حامله نیستم . روی دلم هم هیچ خبری نیست . اما هیچوقت دوتایی مجسممون نکردم . هیچوقت قرار نبود که فقط من باشم و تو باشی . نه خونه شلوغی نه چهارتا بچه دیگه . فقط من و تو .

میترسم از روزی که دلم انقدر نخواد که باشی . که گم بشم تو راهرو های دانشگاه تو درد آدمها تو بغلهایی که هیچی از خودشون باقی نمیزارن .

Tuesday, May 10, 2011

زمستان فصل خوبی است . سرده . لباسها تیره است و پوشیده . بعد یکهو بهار میشه . خرسها وقتی خواب زمستانی میکنند چاق میشند . لابد من هم خواب زمستانی بود خبرم . خلاصه که وزنه توی حموم هی به من دهن کجی میکنه و من هی این هیکل و بر میدارم میبرم جیم میبرم کوه میبرم کلاس رقص عربی و یوگا و کوفت و زهر مار . یک پودر های مزخرفی رو هم با آب قاطی میکنم هورت میکشم . بعد دوباره میرم روی وزنه . بازهم وزنه برام شیشکی میبنده .
تابستان فصل خوبی نیست . تابستان بیکینی داره . آدم باید بالا تنه مناسبی داشته باشه برای بیکینی پوشیدن . بالا تنه مناسب یعنی شکمی که صافه و عضله داره . بستنی هم عضله نمیشه . در نتیجه هی من میرم کوه . کی میرم کوه وقتی سه جا کار میکنم و مدرسه هم میرم؟خودم هم نمیدونم .
ملت هم فکر میکنند که آدم کوره . که آدم وزنه ای که براش شیشکی ببنده نداره . خوب دوست خوب ناز من تو اگر فکر میکنی من چاق شدم فکر میکنی من خودم نمیفهمم؟ بعد خدا وکیلی ۶-۷ پوند دیگه گفتن داره؟ نه خدا وکیلی نه این تن بمیره ؟
بعد یک روزی توی ترم پیش یک آقای کچل نازی اومد اکزیستنشیالیسم تراپی درس داد . بعد گفت که تابستون یک کلاس خصوص گذاشته با ۵ تا دانشجو فقط وفقط واسه این کانسپت . خوب آدم عاقل نمیره این کلاس و برداره وقتی تابستون داره حتی یک کار دیگه هم میگیره . بر میداره ؟ نه . من برداشتم کلاس رو؟ بهله !‌
اما خوب بالا پایین کردن این همه کتاب حتما به یک دردی میخوره حتی اگر اون درد فقط و فقط عضلات دست باشه .
بعله من یک آدم سطحی احمقم که همه چیز دیگه زندگیش و ول کرده چسبیده به عدد روی وزنه . چون در حال حاضر تنها چیزی که میتونه کنترل کنه اون عدد مزخرف روی وزنه است .

Saturday, May 7, 2011

مادرها مهمن . مادرها قرار نیست سکته کنند . چون اگر سکته کنند بچه ها هم باهاشون سکته میکنند و اگر بمیرن یک قسمتی از بچه ها هم میمره . خوب ما که مادر نیستیم . حالا گیریم هم که مردیم . مثل طناب لق واسه خودم ته چاه آویزونم و به هیچ جا وصل نمیشم . مادر مرد بسته سیگارش و میزاره لای سینه اش و میگه باورم نمیشه که بیست و هشت ساله شد . مادر مرد جوونه . مرد یک بار سکته کرده . من مستم و خراب روی پام هم نمیتونم به ایستم اما لبخند میزنم و دعا میکنم که کیک و روی مادری که چشمهاش نم داره نندازم. مرد گوشه ای ایستاده . پسرک ایرانی با موهای عجیب غریب میگه دوست پسرته؟ من مرد و نگاه میکنم و دلم میخواد که بگم آدممه . همونیه که وقتی کم میارم زنگ میزنم بهش . همونی که از سینک گرفته ظرفشویی تا ن ا میتینگ با من میاد . میگم نه دوستمه . پسرک مزخرف میگه . شاید هم من وقتی یکی باهام فارسی لاس میزنه مزخرف میشنوم .
مادرها قرار نیست سکته کنند ولی چیزی توی قلب من داره از جا کنده میشه . من مادر نیستم . طناب آویزون لق ته یک چاهم که دلش پنج تا بچه میخواد و یک خونه کثیف شلوغ که بشینه پشت میز آشپزخونه اش چایی بخوره .
شاید هدایت راست میگه . خودکشی با بعضیها زندگی میکنه .