Tuesday, December 18, 2012

خیلی ساده است انقدر آروم و دوست داشتنی هست و بود که در بد ترین شرایط باهاش همه چی خوب میشد . حالا حتی اگر با خودش نه اما آپشن ها برای خوب شدن زیاد بود از تخت بزرگ با ملافه های زرشکی تا قفسه پر از به قول خودش کندی که توی هر شیشه ای چیز هیجان انگیزی پیدا میشد یا حتی شرابهای توی آشپزخونه . خوب توی دستهاش با حضورش روزهای بد گم میشدن مفقود میشدن . حالا دیگه نیست . مثل اون موقع نیست نمیشه بلوزش و در آورد . نمیشه گوشه های گردنش و بوسید . میشه باهاش شام خورد توی جمع .
حالا من موندم با روزهای بد . من بلد نیستم با روزهای بد چی کار کنم . روزهای بده من گاهی خیلی بدن  . این روزها انقدر بد هستن که اون روز تراپیستم میگفت هانی این دیگه افسردگی نیست این تخمی بودن زندگیه در حال حاضر . منم هم حتی خوبم دارم یاد میگیرم که روزهای بد و گم کنم بدون ملافه های آبی و خوشبو ترین گردن دنیا و به قول یکی از بچه ها پرواز کردن . دارم یاد میگیرم که اگر ساعت ۹ برم جیم تا ساعت ۳ تحمل زندگی و خواهم داشت . بعدش که  بدن برگرده به حالت عادی طرفهای ۵ میشه حتی بچه رو گذاشت توی ماشین و هاپول و هم گذاشت کنارش و بردشون مهمونی یا پارک .
باید بزنم بیرون . باید دوباره تنها بزنم بیرون . باید بشینم کتابش که دستم مونده رو بخونم و بهش بدم . باید بزنم بیرون .
باید یاد بگیرم که روزها بد و گم کنم توی همین اتاق با ملافها های سبز بدون شراب بدون بوی دود بدون بوی ادکلن .

Friday, December 14, 2012

ببین الاغ جان بیا انقدر خر نباشیم . بیا دست من و بگیر ببر گیریفت پارک باهم چراغ های کریسمسی نگاه کنیم بعدم زیر همون چراغها بغلم کن . بگو نرو  ایران . بگو همین جا دنبال کار بگرد . اصلا بگو باهم بیا بریم سن فرانسیسکو .
بیا دست من و بگیر . بگو همه چی اوکیه . بگو اصلا ما خیلی هم بهم میایم اصلا دنیا هم تمام شه همین یک هفته دیگه هیچ مهم نیست . بزار من بهت بگم سردمه بعد بچسب بهم . بعد برگردیم خونه . ولو شیم روی مبل تو بغل هم تا بقیه بیان روشون هم نشه بپرسن که چی شد آشتی کردین ؟ اصلا شماها با همین ؟ بعد من و تو بخندیم مثل اون موقع ها .
الاغ جان بیا دستهام و بگیر . بعدا یک خاکی به سرمون میکنیم سر ننه باباهامون . بیا . بیا خر شو . بیا .
بیا برگردیم به کوه رفتنهای شنبه ها به بوسهای یواشکی به پچ پچهای هشت صبح وقتی از بیرون اتاق صدای خر خر میاد . بیا بیا بگو که دلت تنگ شده .
الاغ جان دیر میشه ها .

Thursday, December 13, 2012

من ؟ این همه منطق ؟
من ایستاده بودم وسط آشپزخونه . نشسته بود روی یکی از صندلیهای فلزی میز ناهارخوری . من داشتم جعفری میشستم . اون داشت از آرزوهاش میگفت . از تصویرش از خوشبختی . بوی پیاز سرخ شده میومد . من دور خودم میچرخیدم . بین تخته پر از گوجه فرنگی و سبزی خورد شده و ماهیتابه و خمیر لازانیا و تصویر اون از زن ایده آلش از عشق از مسیح و از پدرش . من پیراهن سفیدم روی تختش بود و یک تی شرت سبز تنم بود که مال اون بود با یکی از شلوارهای ورزشیش . من دستم چهاربار بریدم و یک بار هم سوزوندم و اون مدام لیوان شرابم و پر میکرد و گاهی از توی کابینت کنار اتاق خواب علف تعارف میکرد . و همچنان حرف میزد. من هیچ جایی توی تصویرهاش نداشتم .

من ؟ این همه ترس و این همه آرامش ؟


تن زخمیش زیر انگشتهای من . کبودی های پشتش . ملافه های زرشکی که بوی دوا و کرم میده . اتاقی با هوای گرفته . کلافگیش . از درد . ریشهای نتراشیده . کارهای جمع شده . هجم کوه مانند لباسهای نشسته . و دزدیدن نگاهش از نگاهم . ترس خوردن تنم به تنش و درد ایجاد کردن . تا صبح کنارش خوابیدن که اگر لازم داشت بلندش کنم . گاهی فکر میکنم که شاید اون تصادف تمامی داینمیک دوستیمون و عوض کرد . دیگه بحث تاتر و کتاب و فیلم نبود . بحث بدنی بود که درد داشت و زخمهایی که باز بود و مردی که تو این شهر بیمه نداشت و از هیچکس هم کمک نمیخواست .

هفته ها بعد یک شب سر شام گفت : انگار که مادر دنیای .

من ؟ این همه غم !‌

سر میز شام بین ۱۳ نفر دیگه روبروی هم نشسته بودیم . بطری های ساکی مدام خالی میشد و میزان مستی ما مدام بیشتر . نگاه من روی گردنش میلغزید و انهانی گوشش و انگشتهاش . فاصله بینمون زیاد بود . فرداش تکست داد که تو نگاهت حرف میزنه . که تو نگاهت درد داره . که من میترسم از وابستگیت .
من تکست و خوندم چیزی توی دلم بهم پیچید . مزخرفات مجله های زرد .
گذاشتمش توی یک جعبه چوبی . در جعبه رو بستم گذاشتمش ته کمد لباسها کنار کیسه ای که توش لباسهایی که نمیپوشم و جمع میکنم .

من ؟ این همه سردی ؟
شاید حتی ترسو شدم . در و روی دنیا بسته ام و توی آشپزخونه بهم ریخته نشستم . آشپزخونه ای که هرقدر هم ظرفهاشو بشوری در عرض پنج ثانیه ظرفشوییش پر میشه . آشپزخونه ای که مدام یک پسر بچه تخص داره توش دنبال یک چیزی میگرده که باهاش سگی که از دستش زیر مبل قایم شده رو بیرون بکشه و اصولا هم اند آپ میشه به اینکه دراز کش بره زیر مبل و گیر کنه اونجا و جیغ بکشه . آشپز خونه ای که من یک روز در میون توش شیرینی میپزم که شاید بچه واسه پنج ثانیه دست از سر حیوون بیچاره ور داره . من ترسو شدم و دل دنیای بیرون و ندارم . دل این شهر و ندارم . شهری که توش ۴۵ دقیقه منتظر خالی شدن میز میشی توی رستوران و درست تا میای بشینی میبینی که میز بغلیت نشسته . سرد . ساکت . خاموش . خوب واضح و مبرحن که من از ترس اولین سلام علیک بعد از جدایی پشتم و میکنم و میام بیرون و مستقیما میرم توی ماشینم و بر میگردم خونه . پشت میز آشپزخونه . حالا که خونه تاریکه و همه خوابن و سطل آشغال پره و ظرفهای شام هنوز تو ظرفشویین . آشپزخونه امنه . امنتر از اتاقی که پره از خاطره و تخت بزرگی که فقط متلک بلده . امن تر از سالن که مثل میدون مین میمونه با لگوهایی که همیشه پخشه وسطش و مبلی که توش پر از خاطره است . آشپزخونه بی خاطره ترین جای این خونه است سر این رابطه . توی آشپزخونه میشه ظرف شست وقتی از دست خودم عصبانیم واسه دلتنگ شدن . یا میشه از پنجره جلوی ظرفشویی خیره شد به خونه همسایه یا به گربه هایی که سر حصارها میپرن . آشپزخونه شبیه منه . بهم ریخته . بی نظم . زنده . رنگی .

Monday, December 10, 2012

از یک جایی به بعد من تمام شدم . به همین سادگی . یکی از همین صبحها . یکی از همین صبحها که کلی رزومه و کاور لتر فرستادم همه جا . یا حتی همون شبی که با بچه ها رفتم شام بیرون . همه رفتند . من توی ماشینم گریه میکردم . من هیچوقت توی ماشین گریه نمیکنم . گریه جا داره جاش هم زیر دوشه . یک جایی دیگه نه دل تنگی مهم بود نه خواستنش مهم بود نه امیدی برای عوض شدن شرایط . یکی از همین صبحها من از خواب بیدار شدم و دیگه چیزی نمونده بود که بخوام براش بجنگم نه کاری مونده بود نه دلی . پرچم سفید و از پنجره آویزون کردم برگشتم توی تخت .
الان یک هفته شده که من شمشیر زمین گذاشتم وچیزی ندارم که بخوام براش بجنگم و کم کم حتی دارم به این نتیجه میرسم که خیلی هم بد نیست . چهار زانو میشینم روی زمین آبجو میخورم سریال مزخرف میبینم و بافتنی میبافم .

Saturday, December 1, 2012

دوتا صابون توی اون حموم هست . یکیش سفید ساده است بوی ادکلن میده . یکیش یک بطری کوچیکه قرمزه که روش عکس انار داره هیچم بوی انار نمیده . من فکر میکنم که اگر تنم و با صابون سفید بشورم تا سه روز بوی ادلکن میدم . اون فکر میکنه که بطری کوچک قرمز زیادی بو داره و خشک میشه میوفته از شدت بوی عطرش.

دراز کشیده بودم روی تخت بین کوهی از ملافه و بالشت . تختش امن ترین جای شهره . گفت من هیچ زن دیگه ای و ندیدم که اندازه تو جوراب شلواری پاش کنه اونم این همه رنگی . پاهات شبیه کاشیهای مسجد شده با این جورابا .
جورابم آبی بود .
من یادم نبود که اون هیچ تصویری از مسجد داره .
من هنوز تعجب میکنم وقتی حرفی و میزنه که دقیقا تو ذهن من بوده . من جوراب رو وقتی خریدم داشتم به این فکر میکردم که چقدر شبیه کاشیهای سقف مسجده .

من دوش میگیرم . اون داره کار میکنه . من با حوله رژه میرم . دوست داره طراحی کنه . دوست داره طرحها رو باز بزاره تا من از زیر دوش در بیام و بعد بین خشک کردن موهام نظر بدم .  داشتم دراز میکشیدم دوباره که برگشت گفت : تو مشکلت اینجاست که فکر میکنی بین معشوق و دوست باید یک تفاوتی باشه .
گفتم تو تا حالا یونیکرن دیدی ؟
گفت دیوانه !‌
گفتم با مردهای مملکت من نمیشه دراز کشید روی تخت و بدون ترس و بدون فکر حرف زد و بعد توقع داشت که عاشقت بمونن .
گفت مردهای مملکت تو مثل مردهای عربن . من الان روبروی تو نشستم تو هم داری حرف میزنی بی ترس به سانسور .
دلم نیومد بگم که من اگر دارم حرف میزنم بی ترس بی سانسور از سر اینه که دوستی نه معشوق .

Saturday, November 24, 2012

مرد وقتی عصبانی میشه به من میگه صیهونیست . خودش فکر میکنه که شوخی میکنه  . گاهی هم وقتی تو اوج عصبانیته صداش آروم میشه و تمام انرژیش صرف این میشه که تن صداش و صابت نگه داره که هیچ احساسی ازش مشخص نباشه .
ما راجب خیلی چیزها حرف نمیزنیم مثل غزه. مثل خیانت . مثل پول. . ما داریم سعی میکنیم که باهم امن باشیم که رابطمون توش امنیت داشته باشه . که جلوگیری کنیم از خودکشی مسواکها . اما خوب سخته .
مرد از سگ خوشش نمیاد و دست به من نمیزنه اگر روی فرش اتاق چهار زانو بشینم و جناب هاپو بیاد بغلم  . مرد به بار میگه فاحشه خونه .
من آدم بد اخلاق غرغروی مزخرفیم و درست مدل مادرم عذاب وجدانهای سنگین میدم اگر چند شب پشت سر هم با دوستهای مذکرش بیرون باشه .
مرد از دوستهای من خوشش نمیاد و خیلی مودبانه اعلام میکنه که در صورتی که من شب سال نو بخوام با اونا باشم به اون نشون دادم که هم سطح اون نیستم .
من خیلی راحت میزارم میرم و کوچکترین حرفی از جانب اون باعث میشه که خیلی خونسرد تکست بدم که دیگه بسه و به این دلیل در دوازده ماه
گذشته ما حداقل ۷ بار بهم زدیم .
مرد صبوره . من مدام عجله دارم .
من پرم از احساسهایی که مدام قل قل میکنه . مرد سرده .
مرد آروم بغلم میکنه و حتی بدترین حرفهای من و میبخشه . من خیلی راحت ازش میگذرم .
من عشقم بهش نشون میدم . مرد تو سکوت نگاهم میکنه .
ما خیلی چیزهامون بهم نمیخوره . گاهی نگاهش میکنم و از خودم میپرسم که وات د فاک هپند . اما آخر آخر آخرش وقتی ساعت سه نصفه شب از تو لیوانهای چایی کنیک میخوریم با سیب زمینی سرخ کرده زیر نور شمع و بخاری به این فکر میکنم که شاید تصویر من از عشق این نبودن . شاید من با تمام وجودم از این رابطه بترسم . شاید حتی اشتباه باشه . اما وقتی بغلم میکنه زمان توی دستهاش می ایسته و بهترین احساس دنیاست وقتی میبینم که ازم نمیگذره . صبور سنگین سرگردان با خونسردی می ایسته تا برگردم تا باز بشینیم روی زمین باهم کنیاک بخوریم . مرد زمین محکم زیر پای منه .

Monday, November 19, 2012

همه فکرم پیش مسواک سبز رنگ تو حموم بود . نگرانیم غم این بهم خوردن رابطه نبود یا عادت کردن به نبودنش یا نفس کشیدن وقتی کمتر از ۵ دقیقه ازش فاصله دارم . نه همه نگرانیم دورو ور مسواک سبز رنگ توی حموم بود  . چقدر باید بگذره که آدم مسواک مردی که دیگه نیست و بندازه دور؟ مسواک توی حموم نشسته بود اونجا که یادم بندازه تموم نشده هنوز برام تموم نشده اگر تموم شده چرا نمیندازمش دور؟
دوروز بعد از رفتنش رفتم صورتم و بشورم لیوان  آبی یکهو ترکید مسواکهای توش افتادن توی دستشویی . مسواکها رو انداختم دور .
مسواک سبز رنگ خودکشی کرد . هنوزهم واسه من تمام شده .

Tuesday, November 13, 2012

صبح رسما دلم نمیخواست که از جام پاشم . ساعت هفت صبح بیرون از تخت فقط معنی سرما رو میداد . بماند از جلسه مزخرفی که منتظرم بود . هی تو تخت به این فکر کردم که انگشت وسطی و حواله شون کنم بمونم زیر پتو اما نشد که بشه و پاشدم . تمام روز دلم میخواست برم یک چاله بکنم پرش کنم از برگهای زرد خش خشی بعد بخوابم توش . تمام روز وقتی به مزخرفات ملت گوش میدادم که میخواستن بهم حالی کنند چقدر حالیشونه . من هی توی دلم انگشت وسطی و حواله همه میکردم . . اصلا انقدر عق برنگیز بود که حتی نمیشد وقتی دهنهاشون میجنبید بتونم به چیز دیگه ای فکر کنم . مثلا به دیشب یا به فیلمی که دیدیدم . یا به اینکه چقدر عاشق من نیست و چقدر هم عاشق من نخواهد شد . اصلا میزان تخمی بودن صبح به حدی بود که نمیشد به هیچ چیز دیگه ای فکرد . چند ساعت بعد نشسته بودم روی زمین توی حیاط بغل دست کلاینت ۶ ساله ام داشتم خاک بازی میکردم .. بچه حرف نمیزد . منم حرفی نداشتم . خاک یک ذره نم داشت . اون با چنگالش جاده میساخت من با خودکارم چاله میکندم . انقدر خب بود که مهم نبود آدمهای صبح چقدر بد بودند و مهم نبود که عاشق من نیست و مهم نبود که من نفسم این روزها میگیره .  اون انگشتهای کوچولوش و میکرد توی خاک و من نگران خراب شدن مانیکور دستهام نبودم .
مدتها بود خاک بازی نکرده بودم .

Saturday, November 10, 2012

مدام میگفت که نمیفهمم تو من چی میبینی . که یک روزی از این سطون طلایی که برام ساختی میام پایین . میدونیستم راست میگه . خبری از سطون طلایی نبود ولی توی هر رابطه ای یک لحظه ای هست که وایمسیتی میگی اوه همچین خبری هم نیست انگار. (‌بعضی روابط هم از اولش وارد ماجرا میشی )‌(‌این ماجرا کاملا برعکس این قضیه است ) چی داشتم میگفتم اصلا؟ آهان میدونستم که پیش میاد حتی یک جور بیمارگونه ای هم منتظر بودم یک نمه هم هیجان زده  که چی میتونه من وایستم کنار بگم اوه . خصوصا که کاملا میدونم کجا اون وایستاد کنار یک نگاهی به من کردو گفت اوه .
داشتیم بر میگشتیم . من کاملا مست بودم . اون رانندگی میکرد . کفشهام و در آورده بودم پاهام رو داشبورد بود . یک نگاهش به من بود یک نگاهش به ترافیک جلوش . گفت داره فکر میکنه که بره سن دیگو .
همه مستیم پرید . گریه ام گرفت . عصبانی شدم . .
بعد خیلی خونسرد گفت این زندگیه بسه دیگه اینجا وقتشه برم .
نگفت با من بیا . هیچی نگفت . دلم شکست .
اون لحظه شاید این نبود که اوه همچین خبری هم نیست . بیشتر تو مایه های این بود که الاغ جان تو میزنی برجک من و میاری پایین و حتی نمیفهمی .

Saturday, November 3, 2012

من این روزها انگشتم و فقط به سمت خودم گرفتم . این منم که دیر رجیستر کردم برای رای دادن پس چجوری میتونم انگشتم و بگیرم طرف رپالیکنهای روی اعصاب . منم که زنگ نمیزنم به بابام . منم که اخبار ایران و نمیخونم و هر بار که میرم توی آشپزخونه یک چیزی بردارم بخورم یاد اعتصاب غذای ملت میوفتم ولی بعد لیوان شیرم و سر میکشم . این منم که میشینم روبروی مرد بعد اون انگشتش و میگیره طرف من و وقتی پای خودش وسط باشه با خون سردی میگه تو اشتباه میکنی اما من بخشی از شخصیتمه . این منم که آدمها رو راه دادم بین رابطه خودم با ج و حالا نظر میدن و من عصبانی میشم . خوب عزیز من اون در و خودت باز کردی .
آخر روز که میشه من همه رو میفهمم میتونم تکه های پازلهای همه رابطه ها رو کنار هم بچینم اما در اخر فقط خودم میمونم و اشتباههام و به اینجا که میرسه  نمیدونم با خودم چی کار کنم به جز پناه بردن به تخت با کتاب آخر رشدی .
خود خرت که نمیفهمی چقدر توی گل رفتی . تا اینکه یک صبح شنبه / مریض / داری واسه خودت لای ملافه های سبز قل میخوری که تکست میاد که بیمارستانه که دیشب تصادف کرده . بعد سقف میاد روی سینه ات میشینه . میدونی که خوبه . میدونی که دارن میارنش خونه . اما تصویرش توی بیمارستان تنها تمام دیشب  بعد گریه ات میگیره . تکست بعدی میاد که نمیشه تو بری بیمارستان . تکست بعدی میاد که آدم باش . بعد نمیفهمی که کدومتون احمق ترین . اونکه میخواد هیچکس ندونه که تصادف کرده یا تو که داری پر پر میزنی برای تنی که تنها دیشب تا صبح توی بیمارستان بوده

Wednesday, October 31, 2012

چشمام بسته بود . دورورم پر از درخت بود . بالای سرم ماه . هیچ چیز مهم نبود . هیچ کس جلوم نبود. فقط من بودم و چشمهایی که بسته بود و رد آهنگ پشت چشمهام. زمین زیر پام محکم بود . امنیت کامل بود .

Sunday, October 21, 2012

دم دریا بودیم . همه بودند . بحث مو و اکستنشن بود . دورانی بود که هرجا میرفتم میومد و از دور می ایستاد نگاهم میکرد . من گفتم دلم نمیاد موهام و کوتاه کنم . دلم میخواد وقتی بچه دار میشم موهام بلند باشه مثل مامانم و فکر میکنم اگه الان کوتاه کنم دیگه تا اون موقع بلند نمیشه . دخترها داشتن سرم جیغ میکشیدند که تو هم سرویس کردی ما رو با بچه دار شدن . اون فقط لبخند میزد .

دیروز وقتی قرص و خریدم همونجا بازش کردم . کف دستم یک قرص سفید گرد بود . بچه توی ماشین منتظر بود براش از داروخانه بستنی بگیرم . باید میرفتم بیمارستان از اونجا . قرص کف دستم منتظر بود . منتظر بود که خیال من و کسی دیگر راحت شه که رحم من خالی است . توی ماشین که رسیدم قرص و خودم . زنگ زدم وقت گرفتم که موهام و کوتاه کنم .

Sunday, October 14, 2012

قبل از اینکه بریم تاتر من توی دستشویی اتاقش ایستاده بودم داشتم موهام و شونه میکردم . پشت سرم با یک لیوان ودکا و آب پرتقال ایستاده بود و حرف میزد. از توی آینه نگاهش میکردم . من هیچ تصویری از جردن ندارم .  داستان های بچگیش یک جوره غریبیه . از پدرش میگه . من به پدرم فکر میکنم و دستهاش روی شیشه ویترین مغازه اش . سرم گرم شده . سر به سرم میزاره که چقدر دقیقا ودکا لازمه توی سیستم آدم باشه که آدم نتونه خط چشم بکشه . یکهو بی هوا میگه دردت میاد . از توی آینه نگاهش میکنم خنده ام میگیره . میگم مشکل وقتی ایجاد میشه که چیزی واسه از دست دادن داشته باشی که در این شرایط من ندارم در نتیجه یک شات دیگه توی اون لیوان بریز. بنظرم حرفش مسخره بود . نه بخاطر اینکه حرفش  وقبول ندارم بخاظر اینکه گفتن این مزخرفات فقط یک عشوه عاطفیه .
چند ساعت بعد وقتی تو تاریکی تاتر نشسته بودیم و آبجو میخوردیم و من داشتم به این فکر میکردم که شت مثل اینکه زیادی حالم خوبه کسی به اینکه کسی دردش بیاد فکر میکرد . یا وقتی گشنه دنبال یک جایی میگشتیم که غذا بخوریم دردمون این نبود که وایی بیا چهارچوب این رابطه / دوستی رو مشخص کنیم .
همه چیز خیلی ساده تر از اون چیزیه که ماها فکر میکنیم . اون دستهاش و دور تنم حلقه میکنه و من برای مرد تکست میدم شب بخیر . صبح به این فکر میکنیم که صبحانه چی بخوریم یا کجا بریم کوه نوردی  . و وقتی از لا به لای درختها رد میشیم اون از پدرش میگه و تفنگهاش و من از مادر شدن و اینکه چقدر احساس میکنم این انرژی جمع شده توی تنم باید صرف دوست داشتن یک بچه شه . به اینکه چقدر خودخواهانه است سگ داشتن وقتی میشه مادر بچه ای شد که هست که به هر دلیلی کسی نیست کنارش .
میخنده میگه پارتنر میخوای برای اون کار . و درست در همون لحظه تنبل ترین سگ دنیا ولو میشه روی زمین خاکی و حاضر نمیشه از جاش پاشه . خم میشه اون احمق و بر میداره میزاره توی کیف پارچه ای . تصویر مردی با کیف پارچه ای که یک موجود احمق سفید اون توه .
حالا کلی تصویر توی سر منه . کلی تصویر و رابطه ای که چهار چوب نداره.

Monday, October 8, 2012

هنوز خالیم . هی دارم خودم و زیر و رو میکنم دنبال غم میگردم. حس از دست دادن دارم اما انگار که مدتهاست عزادار این جدایی باشم . خسته ام و هنوز ساعت حتی نه هم نشده .  دلم میخواست که زمان و به عقب برمیگشت به ولنتاین پارسال . یک هفته از قبل ولنتاین آخرین سفری که باهم رفتیم . شاید اگر میشد زمان و به عقب برگردوند میشد جلوی خیلی چیزها رو گرفت .  شاید مثلا شب اول وقتی داشتی آب انار و با ودکا قاطی میکردی برات یک قصه میگفتم . قصه ای که جلوی اولین دعوامون و میتونست بگیره . شاید هم حتی اگر زمان به عقب بر میگشت باز هم هیچی عوض نمیشد .

من این روزها جای خالیت و خوشگل ترین و احمق ترین سگ دنیا پر میکنم .

Sunday, October 7, 2012

تراپیستم میگه باید شروع کنم به روزانه نوشتن که دردها بیاد بالا. من اما نوشتنم نمیاد . دردم میاد اما نوشتنم از درد نمیاد .
روی پاتختیم یک عکس سیاه سفیده از بازار تهران . روسری سفید سرمه یکی از خواهرهاش کنارم نشسته و خواهر بزرگترش کنارم ایستاده داره با فرشنده حرف میزنه . من دارم میخندم . لابد بحث لباس عروسی که قراره دوخته شه برای خواهرش و لباس من که قراره خریده شه . گوشواره هام توی عکس معلومه . گوشواره های طلایی با سنگهای سبز . اون دوره گیری داده بودم به این گشواره ها . اون روزها دوربین به دست مدام دنبال ما راه میومد . حالا سالها بعد من یک پاکت عکس سیاه سفید داره از مقدمات عروسی خواهرش . دردی هم باقی نمونده از عروسی که سر نگرفت .
زمان میگذره . گریه ها تمام میشن . آخرش یک سری عکس سیاه سفید میمونه و آروزهایی که سر جاشون یخ زدن . این قانون روابطه . حالا میخواد که من از درد بگم؟ من درد دونم تمام شده خوب .


Saturday, September 29, 2012

زیر نور صبح و آرایش نشسته  دیشب  و پا درد از بالا پایین پریدن با بلندترین پاشنه های دنیا همه چیز یک جور دیگه ای به نظر میاد . دیشب توی شلوغی مهمونی خوب نبودم. نگاهم به تلفنم بود و پسرک بیست و چند ساله ای که رادیو قورت داده بود اصرار داشت تو شلوغی آهنگهای لزگی و ارمنی من  قانع کنه که عجب آدم بیستیه . من خوب نبودم . دلم میخواست که پاشم بیام بیرون . ۴۸ ساعت کمبود خواب . معده ای که هر بار پای رفتن و دل بریدن باشه به این نتیجه میرسه که خوب پس بزار طرف و در کل بالا بیاریم سر بلند شیم .  و مسلما نمیشه مشروب خورد در همچین شرایطی. . 
صبح کله سحر یک موجود ریقویی که از پسره دیشب هم بیشتر حرف میزنه اومده زیر ملافه من . حالا  نمیشه هم به بچه گفت بزار من بخوابم که . من هنوز همون ریختی نشستم دارم اینار مینویسم اونم داره واسه خودش انگری بیرد بازی میکنه و سوت میزنه . اصلا هم نمیفهمه که تو رفتی . من معده ام جای خوبی نیست . من دلم میخواد پاشم برم یک جای ساکت . بچه ساعت ۸ صبح روز شنبه پنکیک میخواد و میخواد بره سینما .  
صبحهای شنبه مهم نیست که دنیای من چقدر جای تاریک و تنها و تلخی باشه . صبحهای شنبه آدم آرایش شب مونده رو پاک میکنه دمپایی پاش میکنه میره که کارتون ببینه . 

Tuesday, September 18, 2012

بچه ها خرن. سگها از بچه ها خر ترن  . بچه ها میچسبن بهت . مثلا سر کار اون موقع که داری سعی میکنی باهاشون کار کنی یهو میرن توی بغلت بعد تو دیگه تراپیست نیستی یک بغل گنده ای. یهو دستتو میگیرن بعد حالا بیا خودت و جمع کن . سگها خر ترن . میری سر کار بعد همه میشینن دم در یا توی کمد لباسات بعد مامانت عکس میگیره برات میفرسته بعد فقط میخوای برگردی خونه . سگ هم که نیست شبیه گوسفنده خودش  هم فکر میکنه پلنگه . سگها و بچه ها نمیفهمن که آدم گاهی لازم داره تنها باشه شب که میای خونه یکیشون میشینه این ورت یکیشون میشینه اون ورت . وقتی میری تو تخت یکیشون میپیره رو فقسه سینه ات اون یکی هم نصفه شب به بهانه ترسیدن پتو به دست میچپه توی بغلت . ساعت هفت صبح یکیشون جیش داره باید راه ببریش اون یکی داره چونه میزنه که مدرسه نمیخواد بره . از ساعت یازده هم که بقیه بچه ها . بچه هایی که حرف نمیزنند . بچه هایی که  نگاهت میکنند اما یک کلمه نمیگن .
خسته تر میشی هی خسته تر . جونی نمیمونه واسه عاشقی کردن . واسه ماتیک صورتی مک زدند و با تو شراب خوردند . جونی حتی نمیمونه واسه فکر کردن .

Monday, September 10, 2012

 از زیر دوش اومدم بیرون دیدم ایستاده بغل کتابخونه و نامه تو دستشه . همونجوری ایستاده بود زیبا / برهنه / . تن بدون لباسش خیلی دوست داشتنی تره تا زمانی که گم میشه توی لایه هایی لباسها. گفت از طرف دوستمونه؟ گفتم روی دست گل آخری بود و لابد این خانومه که خونه رو تمیز میکنه گذاشته اش اینجا . باور نکرد . من حتی یادم نبود که توی اون پاکت چی بوده چی نوشته شده بوده . فقط میدونستم که موج خشم یادآوری تا روزها رابطمون و خواهد لرزوند . نامه رو گذاشت توی پاکت کنار عکس توی قفسه و رفت زیر دوش. من زانوهام میلرزید .  صدای آب میومد  جیر جیرکها . بودنش اینجا به قیمت نبودن کسی دیگه بود . . کسی که آدمش و اشتباه انتخاب کرده بود .
امشب قبل از اینکه جلوی آینه به ایستم یا به این فکر کنم که چی بپوشم اول پاکت و برداشتم . چیز خاصی توش نبود به جز معذرت خواهی . پاکت و با کلمه هایی که بهم تاب خوارده بودند پرت کردم توی سطل صورتی کنار میز .

من باید معذرت میخواستم . نه هیچ کس دیگه ای .