Sunday, October 7, 2012

تراپیستم میگه باید شروع کنم به روزانه نوشتن که دردها بیاد بالا. من اما نوشتنم نمیاد . دردم میاد اما نوشتنم از درد نمیاد .
روی پاتختیم یک عکس سیاه سفیده از بازار تهران . روسری سفید سرمه یکی از خواهرهاش کنارم نشسته و خواهر بزرگترش کنارم ایستاده داره با فرشنده حرف میزنه . من دارم میخندم . لابد بحث لباس عروسی که قراره دوخته شه برای خواهرش و لباس من که قراره خریده شه . گوشواره هام توی عکس معلومه . گوشواره های طلایی با سنگهای سبز . اون دوره گیری داده بودم به این گشواره ها . اون روزها دوربین به دست مدام دنبال ما راه میومد . حالا سالها بعد من یک پاکت عکس سیاه سفید داره از مقدمات عروسی خواهرش . دردی هم باقی نمونده از عروسی که سر نگرفت .
زمان میگذره . گریه ها تمام میشن . آخرش یک سری عکس سیاه سفید میمونه و آروزهایی که سر جاشون یخ زدن . این قانون روابطه . حالا میخواد که من از درد بگم؟ من درد دونم تمام شده خوب .


No comments:

Post a Comment