Sunday, October 14, 2012

قبل از اینکه بریم تاتر من توی دستشویی اتاقش ایستاده بودم داشتم موهام و شونه میکردم . پشت سرم با یک لیوان ودکا و آب پرتقال ایستاده بود و حرف میزد. از توی آینه نگاهش میکردم . من هیچ تصویری از جردن ندارم .  داستان های بچگیش یک جوره غریبیه . از پدرش میگه . من به پدرم فکر میکنم و دستهاش روی شیشه ویترین مغازه اش . سرم گرم شده . سر به سرم میزاره که چقدر دقیقا ودکا لازمه توی سیستم آدم باشه که آدم نتونه خط چشم بکشه . یکهو بی هوا میگه دردت میاد . از توی آینه نگاهش میکنم خنده ام میگیره . میگم مشکل وقتی ایجاد میشه که چیزی واسه از دست دادن داشته باشی که در این شرایط من ندارم در نتیجه یک شات دیگه توی اون لیوان بریز. بنظرم حرفش مسخره بود . نه بخاطر اینکه حرفش  وقبول ندارم بخاظر اینکه گفتن این مزخرفات فقط یک عشوه عاطفیه .
چند ساعت بعد وقتی تو تاریکی تاتر نشسته بودیم و آبجو میخوردیم و من داشتم به این فکر میکردم که شت مثل اینکه زیادی حالم خوبه کسی به اینکه کسی دردش بیاد فکر میکرد . یا وقتی گشنه دنبال یک جایی میگشتیم که غذا بخوریم دردمون این نبود که وایی بیا چهارچوب این رابطه / دوستی رو مشخص کنیم .
همه چیز خیلی ساده تر از اون چیزیه که ماها فکر میکنیم . اون دستهاش و دور تنم حلقه میکنه و من برای مرد تکست میدم شب بخیر . صبح به این فکر میکنیم که صبحانه چی بخوریم یا کجا بریم کوه نوردی  . و وقتی از لا به لای درختها رد میشیم اون از پدرش میگه و تفنگهاش و من از مادر شدن و اینکه چقدر احساس میکنم این انرژی جمع شده توی تنم باید صرف دوست داشتن یک بچه شه . به اینکه چقدر خودخواهانه است سگ داشتن وقتی میشه مادر بچه ای شد که هست که به هر دلیلی کسی نیست کنارش .
میخنده میگه پارتنر میخوای برای اون کار . و درست در همون لحظه تنبل ترین سگ دنیا ولو میشه روی زمین خاکی و حاضر نمیشه از جاش پاشه . خم میشه اون احمق و بر میداره میزاره توی کیف پارچه ای . تصویر مردی با کیف پارچه ای که یک موجود احمق سفید اون توه .
حالا کلی تصویر توی سر منه . کلی تصویر و رابطه ای که چهار چوب نداره.

No comments:

Post a Comment