Thursday, October 28, 2010

من آدم مزخرفیم واسه اینکه تنها بخوابم . جیغ میکشم . گاهی حرف میزنم ولی بیشتر یک جور وحشتناکی با جیغ میپرم یا انقدر جیغ میکشم که اگر کسی از بخت بد کنارم خواب باشه سکته کنه بعد از سکته بیدارم کنه . من اصولا همیشه تنهام. امشب داشتم برای خودم دل میسوزندم که ببین تنها خودتی که هیچکسی تو زندگیت نیست بعد تازه گیرم هم باشه همه آدمها یکی از یکی تخمی تر بهتر که نیست که فقط خودتی همه چیز ساده تره . راحت تره . ساعت نه شب از تو اوج غم و افسردگی گرفتم خوابیدم از اون مدلها ه داشتم دعا میکردم از خواب بیدار نشم . . خواب دیدم که تمام دیوارهای اتاق و خون گرفته جیغ کشیدم . انقدر جیغ کشیدم که از خواب پریدم . چراغ و روشن کردم با مصیبت دنبال عینک گشتم که خیالم راحت شه خونی روی دیوارهای نارنجی نیست . قلبم چنان میزد که نمیتونستم چشمهام و ببندم. ساعت هنوز ده نشده بود . کسی هم نبود که بهم بگه من اوکی ام که همه چیز اوکی ه که فقط خواب دیدم .
یکم گریه میکنم . بعد میرم زیر پتو به این فکر میکنم که تمومش کن . تو میدونی که هیچی قرار نیست بهتر بشه . چیزی هم نیست و نمونده برای آویزون شدن . تمامش کن . باور کن کسی هم تعجب نمیکنه . بعد به خودم میگم نه زندگی خوبه بهتر میشه بهتر میشه بهتر میشه بهتر میشه اگر میبینی رسیدی به اینجا اگر میبینی امشب از اون شباست پاشو بزن بیرون . بعد فکر میکنم تنهایی؟ الان بلند شم از جام لباس بپوشم تنهایی برم کجا؟ که باخودم تنها نباشم که بلایی سر خودم نیارم؟ که جهنم نمیارم بگیر بتمرگ . بعد فکر میکنم آدمها یک سری آدم باید باشن که الان تو دلت بخواد باهاشون بری بشینی توی یک کافه کنار خیابون کیک شکلاتی بخوری . جوابش میاد که اگر منو میخواستن که پیشم بودن دیگه زنگ زدن و پرسیدن نداشت . یک ذره میگذره میبینم نه امشب منم و این فکری که ول نمیکنه . به تنها کسی که به ذهنم میرسه که الان میشه تحملش کنم تکست میدم بیداری؟ جواب نمیده فکر هم نمیکنم وقتی تکست بیبینه جواب بده یا حتی خیلی براش مهم باشه .
خنده ام میگیره . بخاری و روشن میکنم بر میگردم زیر پتو

Saturday, October 23, 2010

بیبی جان از کجا وظیفه من شد مراقب ایگو تو بودن؟ من بین دوستها وپسر خاله های تو اون دختریم که راحته و وسط شماها میشینه وقتی که شرط بندی میکنید یا قلیون میکشید ٫ همون آدمی که به پسر خاله کوچیکه و دوستهاش دیتینگ ادوایس میده باهاش شرط میبنده قرار میزاره قول میده که اولین بازیشون و از دست نده .
ولی عزیزه دلم تو بین دوستهای من داستان دیگریست . من نمیتونم به اونها توضیح بدم که پنج سال اخیر چه بر تو گذشته . میتونم بهشون بگم که رابطمون جدی نیست درست همونطوری که تو فکر میکنی . میتونم آروم به تو بگم که دختری روبروت نشسته دکترای تاریخ داره . مدرک فلسفه داره . داره فوق لیسانس مطلعات زنان میگیره . این یعنی با اونی که دکترای تاریخ داره بحث تاریخی نکن . با اون یکی که فلسفه خونده راجب نیچه حرف نزن .و تحت هیچ شرایطی بحث اورینتالیسم و اعدام و راه ننداز . عزیزم من میتونم وسط بحث دستم روی پات بکشم . انگشتهام و از زانوهات تا بالای پات بلغزونم که شاید بحث و ادامه ندی و بجای حرف زدن ببوسیم . ولی نمیتونم وقتی دخترک داره راجب انقلاب الجزیره و حمله های تروریسیتی با من حرف میزنه و تو یک کامنت بی ربط میدی من میتونم که لبخند بزنم و ببوسمت و بحث و قطع کنم ولی باور کن بیشتر از این با شناختی که از تو دارم بهت بر خواهد خورد .
میفهمم که اصولا تو برنامه های شبانه ما تو مستی و اصولا حال ماهم حال عادی نیست . میفهمم که تو درک نمیکنی چرا یک سری آدمی که حال عادی ندارن نشستن دارن راجب انقلاب الجزیره یا اتیکس حرف میزنند . میفهمم که رابطه من تو توی یک چهارچوب دیگه معنی میده . که دلایل من برای خواستن تو ربطی به تحصیلات تو نداره .
خواستن من بخاطر این نیست که تو باهوش ترین مردی هستی که من دیدم (‌قبول کمی بدجنسانه بود )‌ بخاطر اینکه وقتی چهار صبح لا به لای ملافه ها بهم میپیچیم و من از پسرک حرف میزنم تو قشنگترین نظرهای دنیا رو میدی نه بخاطر اینکه ۱۲ تا واحد تربیت کودک برداشتی فقط بخاطر اینکه پسرک و دوست داری . خواستن من بخاطر تمام شبهایی که تا صبح من و لای دستهات نگه داشتی که حس نکنم تنهام که باور کنم همه چیز سر جاشه . بخاطر روشهای احمقانه ات برای حل کردن مشکلات گاهی پیچیده منه .
و در جواب تمام شبهایی که بین بازوهای مردانه تو صبح شده از جایی در این رابطه وظیفه من شده مراقب ایگوی تو بودن . که احساس بدی نکنی لای سر و صدای دخترها که باورکنی اگر در پنج سال اخیر ماها درگیر مقاله ها و نمره هامون بودیم تو تجربه ای داشتی که هیچکدوم از ما زنده ازش بیرون نمیومد . و گاهی فقط گاهی تو خیلی مهم تر از انقلاب الجزیره یا کانت یا حمله های تروریسیتی یا ادوارد سعیدی .

Thursday, October 21, 2010

خوابیده بودم روی تختش . تخت کوچیک یک نفره . از زیر دوش اومد بیرون نشست روبروی کامپیوتر . رفتم توی حموم . دفعه اولی بود که خونه اش تنها بودیم . خونه پدر مادرش . توی حموم لوازم آرایش خواهرش یک گوشه ولو بود . روی زمین یک حوله نارنجی افتاده بود . خودم تو آینه نگاه کردم .صورتم از خط چشمم سیاه بود . تی شرت سفید تنم بود . بافته موم هنوز خیس بود از حموم صبح . باز شده بود . . باید میرفتم خونه . قبل از اینکه خیلی دیر بشه . برگشتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت . پرسید ماساژت بدم . گفتم نه بغلم کن . صورتش کنار صورتم بود . کسی حرفی نمیزد . تکونی هم نمیخوردیم . بحث تنمون نبود . رسما بغلم کرده بود انگار اگر ولم کنه از دره پرت میشم . بیرون بارون میومد . یک لحظه به این فکر کردم که چقدر من برای این آدم احترام قایلم . برای این آدم و برای زندگیش توی همین خونه بهم ریخته .

خیلی سال پیش وقتی درگیر لباس عروس و مهریه و حق طلاق و خانواده مرد و زندگی که تازه شروع شد بودم . تو تمام اون سالها هیچوقت براش انقدر احترام قایل نبودم . عاشقش بودم . اونقدر عاشقش بودم که تاتهش برم که پای همه چی وایستم . اما تمام طول اون رابطه اون آدم میخواست چیزی باشه که نبود . من هم تمام تلاشم و میکردم که نقشش و خوب بازی کنه و همین باعث شده بود که اون به من و من به خودم دروغ بگم . هیچوقت برای چیزی که بود ندیدمش .

حالا چرا توی یکشنبه بارونی وسط این روزها یادش افتادم ؟ چون وقتی بغلم کرده بود حس کردم که من این آدم و میبینم با همه ضعفهاش با همه ترسهاش . که این آدم جلوی من انگار جوری عریان ایستاده که اون مرد تو تمام طول رابطمون نایستاد . مهم نیست که کجا ایستاده ایم مهم نیست که نمیدونیم کجا میریم . فقط احساس کردم هرچیزی که هست من برای این آدم احترام قایلم .

Wednesday, October 20, 2010

بخدا ناشکری نمیکنم . فقط خسته ام . خیلی خسته . دلم میخواد سه روز فقط سه روز کسی کاری بهم نداشته باشه منتظرم نباشه . بچه رو از مدرسه میارم باهم مشق مینویسیم. بی دلیل گریه میکنه . بهانه میگیره . نمیخواد مشق بنویسه نمیخواد این قسمتش و تمام کنه . .هی باید یاد خودم بندازم که آروم باشم منطقی باشم که لحن صدام عوض نشه که کمکش کنم که تمام شه . بعد وسط سر و کله زدنها سر جدول ضرب دلم میخواد که بزارم برم . برم توی یک اتاق تاریک خالی که خونه من نیست با یک تخت دونفره و یک میز کوچیک بغل تخت . بعد از مشق ها بهش قول پای سیب دادم . باهم سیب پوست میکنیم . میپرسم روزت چطور بود میگه نمیخوام بگم . میگم دوست داری بستنی بخوریم با پای سیب . میخنده . دندونهاش افتاده . من خوشبختم؟ من خوشبختم . اما میخوام برم دو سه روز تو همون اتاقه . دلم میخواد که روی اون میز کنار تخت پر باشه از چیزهای خوب مثل کوک مثل یک بطری پاترون . توی تخت هم یک آدم خوش قد و بالایی که حرف نزنه . خسته ام . باید آشپزخونه رو تمیز کنم . باباش لج کرده و فکر کنم که فردا نره دنبالش مدرسه باید از سر کار زودتر در بیام . دلم میخواد اون اتاق و با مرد لختی که حرف نمیزنه بعدش هم مفقود میشه و من برای دوروز بخوابم . فقط دوروز . بخدا ناشکری نمیکنم . فقط دوروز کسی به من نیاز نداشته باشه . فقط دوروز وقت دکتر نگیرم . آشپزخونه تی نکشم . بچه رو از مدرسه نیارم . مشق ننویسم . غذا درست نکنم . جواب پس ندم .