Thursday, October 21, 2010

خوابیده بودم روی تختش . تخت کوچیک یک نفره . از زیر دوش اومد بیرون نشست روبروی کامپیوتر . رفتم توی حموم . دفعه اولی بود که خونه اش تنها بودیم . خونه پدر مادرش . توی حموم لوازم آرایش خواهرش یک گوشه ولو بود . روی زمین یک حوله نارنجی افتاده بود . خودم تو آینه نگاه کردم .صورتم از خط چشمم سیاه بود . تی شرت سفید تنم بود . بافته موم هنوز خیس بود از حموم صبح . باز شده بود . . باید میرفتم خونه . قبل از اینکه خیلی دیر بشه . برگشتم تو اتاق دراز کشیدم روی تخت . پرسید ماساژت بدم . گفتم نه بغلم کن . صورتش کنار صورتم بود . کسی حرفی نمیزد . تکونی هم نمیخوردیم . بحث تنمون نبود . رسما بغلم کرده بود انگار اگر ولم کنه از دره پرت میشم . بیرون بارون میومد . یک لحظه به این فکر کردم که چقدر من برای این آدم احترام قایلم . برای این آدم و برای زندگیش توی همین خونه بهم ریخته .

خیلی سال پیش وقتی درگیر لباس عروس و مهریه و حق طلاق و خانواده مرد و زندگی که تازه شروع شد بودم . تو تمام اون سالها هیچوقت براش انقدر احترام قایل نبودم . عاشقش بودم . اونقدر عاشقش بودم که تاتهش برم که پای همه چی وایستم . اما تمام طول اون رابطه اون آدم میخواست چیزی باشه که نبود . من هم تمام تلاشم و میکردم که نقشش و خوب بازی کنه و همین باعث شده بود که اون به من و من به خودم دروغ بگم . هیچوقت برای چیزی که بود ندیدمش .

حالا چرا توی یکشنبه بارونی وسط این روزها یادش افتادم ؟ چون وقتی بغلم کرده بود حس کردم که من این آدم و میبینم با همه ضعفهاش با همه ترسهاش . که این آدم جلوی من انگار جوری عریان ایستاده که اون مرد تو تمام طول رابطمون نایستاد . مهم نیست که کجا ایستاده ایم مهم نیست که نمیدونیم کجا میریم . فقط احساس کردم هرچیزی که هست من برای این آدم احترام قایلم .

No comments:

Post a Comment