خیلی سال پیش وقتی درگیر لباس عروس و مهریه و حق طلاق و خانواده مرد و زندگی که تازه شروع شد بودم . تو تمام اون سالها هیچوقت براش انقدر احترام قایل نبودم . عاشقش بودم . اونقدر عاشقش بودم که تاتهش برم که پای همه چی وایستم . اما تمام طول اون رابطه اون آدم میخواست چیزی باشه که نبود . من هم تمام تلاشم و میکردم که نقشش و خوب بازی کنه و همین باعث شده بود که اون به من و من به خودم دروغ بگم . هیچوقت برای چیزی که بود ندیدمش .
حالا چرا توی یکشنبه بارونی وسط این روزها یادش افتادم ؟ چون وقتی بغلم کرده بود حس کردم که من این آدم و میبینم با همه ضعفهاش با همه ترسهاش . که این آدم جلوی من انگار جوری عریان ایستاده که اون مرد تو تمام طول رابطمون نایستاد . مهم نیست که کجا ایستاده ایم مهم نیست که نمیدونیم کجا میریم . فقط احساس کردم هرچیزی که هست من برای این آدم احترام قایلم .
No comments:
Post a Comment