یکم گریه میکنم . بعد میرم زیر پتو به این فکر میکنم که تمومش کن . تو میدونی که هیچی قرار نیست بهتر بشه . چیزی هم نیست و نمونده برای آویزون شدن . تمامش کن . باور کن کسی هم تعجب نمیکنه . بعد به خودم میگم نه زندگی خوبه بهتر میشه بهتر میشه بهتر میشه بهتر میشه اگر میبینی رسیدی به اینجا اگر میبینی امشب از اون شباست پاشو بزن بیرون . بعد فکر میکنم تنهایی؟ الان بلند شم از جام لباس بپوشم تنهایی برم کجا؟ که باخودم تنها نباشم که بلایی سر خودم نیارم؟ که جهنم نمیارم بگیر بتمرگ . بعد فکر میکنم آدمها یک سری آدم باید باشن که الان تو دلت بخواد باهاشون بری بشینی توی یک کافه کنار خیابون کیک شکلاتی بخوری . جوابش میاد که اگر منو میخواستن که پیشم بودن دیگه زنگ زدن و پرسیدن نداشت . یک ذره میگذره میبینم نه امشب منم و این فکری که ول نمیکنه . به تنها کسی که به ذهنم میرسه که الان میشه تحملش کنم تکست میدم بیداری؟ جواب نمیده فکر هم نمیکنم وقتی تکست بیبینه جواب بده یا حتی خیلی براش مهم باشه .
خنده ام میگیره . بخاری و روشن میکنم بر میگردم زیر پتو
چه فضای دهشتناکی
ReplyDeleteامازندگی بهتر میشه، بهتر میشه، بهتر میشه، بهتر میشه
...
رضا مهرزاد