Wednesday, October 20, 2010

بخدا ناشکری نمیکنم . فقط خسته ام . خیلی خسته . دلم میخواد سه روز فقط سه روز کسی کاری بهم نداشته باشه منتظرم نباشه . بچه رو از مدرسه میارم باهم مشق مینویسیم. بی دلیل گریه میکنه . بهانه میگیره . نمیخواد مشق بنویسه نمیخواد این قسمتش و تمام کنه . .هی باید یاد خودم بندازم که آروم باشم منطقی باشم که لحن صدام عوض نشه که کمکش کنم که تمام شه . بعد وسط سر و کله زدنها سر جدول ضرب دلم میخواد که بزارم برم . برم توی یک اتاق تاریک خالی که خونه من نیست با یک تخت دونفره و یک میز کوچیک بغل تخت . بعد از مشق ها بهش قول پای سیب دادم . باهم سیب پوست میکنیم . میپرسم روزت چطور بود میگه نمیخوام بگم . میگم دوست داری بستنی بخوریم با پای سیب . میخنده . دندونهاش افتاده . من خوشبختم؟ من خوشبختم . اما میخوام برم دو سه روز تو همون اتاقه . دلم میخواد که روی اون میز کنار تخت پر باشه از چیزهای خوب مثل کوک مثل یک بطری پاترون . توی تخت هم یک آدم خوش قد و بالایی که حرف نزنه . خسته ام . باید آشپزخونه رو تمیز کنم . باباش لج کرده و فکر کنم که فردا نره دنبالش مدرسه باید از سر کار زودتر در بیام . دلم میخواد اون اتاق و با مرد لختی که حرف نمیزنه بعدش هم مفقود میشه و من برای دوروز بخوابم . فقط دوروز . بخدا ناشکری نمیکنم . فقط دوروز کسی به من نیاز نداشته باشه . فقط دوروز وقت دکتر نگیرم . آشپزخونه تی نکشم . بچه رو از مدرسه نیارم . مشق ننویسم . غذا درست نکنم . جواب پس ندم .

1 comment: