Saturday, September 29, 2012

زیر نور صبح و آرایش نشسته  دیشب  و پا درد از بالا پایین پریدن با بلندترین پاشنه های دنیا همه چیز یک جور دیگه ای به نظر میاد . دیشب توی شلوغی مهمونی خوب نبودم. نگاهم به تلفنم بود و پسرک بیست و چند ساله ای که رادیو قورت داده بود اصرار داشت تو شلوغی آهنگهای لزگی و ارمنی من  قانع کنه که عجب آدم بیستیه . من خوب نبودم . دلم میخواست که پاشم بیام بیرون . ۴۸ ساعت کمبود خواب . معده ای که هر بار پای رفتن و دل بریدن باشه به این نتیجه میرسه که خوب پس بزار طرف و در کل بالا بیاریم سر بلند شیم .  و مسلما نمیشه مشروب خورد در همچین شرایطی. . 
صبح کله سحر یک موجود ریقویی که از پسره دیشب هم بیشتر حرف میزنه اومده زیر ملافه من . حالا  نمیشه هم به بچه گفت بزار من بخوابم که . من هنوز همون ریختی نشستم دارم اینار مینویسم اونم داره واسه خودش انگری بیرد بازی میکنه و سوت میزنه . اصلا هم نمیفهمه که تو رفتی . من معده ام جای خوبی نیست . من دلم میخواد پاشم برم یک جای ساکت . بچه ساعت ۸ صبح روز شنبه پنکیک میخواد و میخواد بره سینما .  
صبحهای شنبه مهم نیست که دنیای من چقدر جای تاریک و تنها و تلخی باشه . صبحهای شنبه آدم آرایش شب مونده رو پاک میکنه دمپایی پاش میکنه میره که کارتون ببینه . 

No comments:

Post a Comment