Tuesday, November 13, 2012

صبح رسما دلم نمیخواست که از جام پاشم . ساعت هفت صبح بیرون از تخت فقط معنی سرما رو میداد . بماند از جلسه مزخرفی که منتظرم بود . هی تو تخت به این فکر کردم که انگشت وسطی و حواله شون کنم بمونم زیر پتو اما نشد که بشه و پاشدم . تمام روز دلم میخواست برم یک چاله بکنم پرش کنم از برگهای زرد خش خشی بعد بخوابم توش . تمام روز وقتی به مزخرفات ملت گوش میدادم که میخواستن بهم حالی کنند چقدر حالیشونه . من هی توی دلم انگشت وسطی و حواله همه میکردم . . اصلا انقدر عق برنگیز بود که حتی نمیشد وقتی دهنهاشون میجنبید بتونم به چیز دیگه ای فکر کنم . مثلا به دیشب یا به فیلمی که دیدیدم . یا به اینکه چقدر عاشق من نیست و چقدر هم عاشق من نخواهد شد . اصلا میزان تخمی بودن صبح به حدی بود که نمیشد به هیچ چیز دیگه ای فکرد . چند ساعت بعد نشسته بودم روی زمین توی حیاط بغل دست کلاینت ۶ ساله ام داشتم خاک بازی میکردم .. بچه حرف نمیزد . منم حرفی نداشتم . خاک یک ذره نم داشت . اون با چنگالش جاده میساخت من با خودکارم چاله میکندم . انقدر خب بود که مهم نبود آدمهای صبح چقدر بد بودند و مهم نبود که عاشق من نیست و مهم نبود که من نفسم این روزها میگیره .  اون انگشتهای کوچولوش و میکرد توی خاک و من نگران خراب شدن مانیکور دستهام نبودم .
مدتها بود خاک بازی نکرده بودم .

No comments:

Post a Comment