Saturday, November 10, 2012

مدام میگفت که نمیفهمم تو من چی میبینی . که یک روزی از این سطون طلایی که برام ساختی میام پایین . میدونیستم راست میگه . خبری از سطون طلایی نبود ولی توی هر رابطه ای یک لحظه ای هست که وایمسیتی میگی اوه همچین خبری هم نیست انگار. (‌بعضی روابط هم از اولش وارد ماجرا میشی )‌(‌این ماجرا کاملا برعکس این قضیه است ) چی داشتم میگفتم اصلا؟ آهان میدونستم که پیش میاد حتی یک جور بیمارگونه ای هم منتظر بودم یک نمه هم هیجان زده  که چی میتونه من وایستم کنار بگم اوه . خصوصا که کاملا میدونم کجا اون وایستاد کنار یک نگاهی به من کردو گفت اوه .
داشتیم بر میگشتیم . من کاملا مست بودم . اون رانندگی میکرد . کفشهام و در آورده بودم پاهام رو داشبورد بود . یک نگاهش به من بود یک نگاهش به ترافیک جلوش . گفت داره فکر میکنه که بره سن دیگو .
همه مستیم پرید . گریه ام گرفت . عصبانی شدم . .
بعد خیلی خونسرد گفت این زندگیه بسه دیگه اینجا وقتشه برم .
نگفت با من بیا . هیچی نگفت . دلم شکست .
اون لحظه شاید این نبود که اوه همچین خبری هم نیست . بیشتر تو مایه های این بود که الاغ جان تو میزنی برجک من و میاری پایین و حتی نمیفهمی .

No comments:

Post a Comment