Saturday, December 1, 2012

دوتا صابون توی اون حموم هست . یکیش سفید ساده است بوی ادکلن میده . یکیش یک بطری کوچیکه قرمزه که روش عکس انار داره هیچم بوی انار نمیده . من فکر میکنم که اگر تنم و با صابون سفید بشورم تا سه روز بوی ادلکن میدم . اون فکر میکنه که بطری کوچک قرمز زیادی بو داره و خشک میشه میوفته از شدت بوی عطرش.

دراز کشیده بودم روی تخت بین کوهی از ملافه و بالشت . تختش امن ترین جای شهره . گفت من هیچ زن دیگه ای و ندیدم که اندازه تو جوراب شلواری پاش کنه اونم این همه رنگی . پاهات شبیه کاشیهای مسجد شده با این جورابا .
جورابم آبی بود .
من یادم نبود که اون هیچ تصویری از مسجد داره .
من هنوز تعجب میکنم وقتی حرفی و میزنه که دقیقا تو ذهن من بوده . من جوراب رو وقتی خریدم داشتم به این فکر میکردم که چقدر شبیه کاشیهای سقف مسجده .

من دوش میگیرم . اون داره کار میکنه . من با حوله رژه میرم . دوست داره طراحی کنه . دوست داره طرحها رو باز بزاره تا من از زیر دوش در بیام و بعد بین خشک کردن موهام نظر بدم .  داشتم دراز میکشیدم دوباره که برگشت گفت : تو مشکلت اینجاست که فکر میکنی بین معشوق و دوست باید یک تفاوتی باشه .
گفتم تو تا حالا یونیکرن دیدی ؟
گفت دیوانه !‌
گفتم با مردهای مملکت من نمیشه دراز کشید روی تخت و بدون ترس و بدون فکر حرف زد و بعد توقع داشت که عاشقت بمونن .
گفت مردهای مملکت تو مثل مردهای عربن . من الان روبروی تو نشستم تو هم داری حرف میزنی بی ترس به سانسور .
دلم نیومد بگم که من اگر دارم حرف میزنم بی ترس بی سانسور از سر اینه که دوستی نه معشوق .

No comments:

Post a Comment