Wednesday, May 25, 2011

مست بودم . چهارتا لیوان شراب قرمز . پاشدم برم توی آشپزخونه . صدای عباس معروفی از توی کامپیتور میومد . . دستم و گرفت . گفت نزدیک بود بخوری زمین سیم کامپیوتر و ندیدی .
نگهم داشته بود اما بینمون یک سیم سیاه بود .
گفت حالا سیم هم بینمونه .
گفتم مثل پیغمبر تو
گفت مثل دوستهای دکتر مهندس تو
گفتم مثل طلاقت
گفت مثل مدرک تو
گفتم مثل دخترک
گفت مثل خانواده تو
از روی سیم رد شدم رفتم توی بغلش .
گفت تو زورت میرسه ردشی . من نمیتونم .


شب که داشتم بر میگشتم خونه . شیشه ماشین پایین بود . اتاق ابی میخوند . من گریه میکردم . نه بخاطر سیم نه بخاطر فاصله ها . بخاطر اینکه من از روی هیچ سیمی رد نمیشم دیگه . پشت تمام سیمها میمونم .
خسته ام و دل تنگ . احساس تنهایی میکنم بدون اینکه تنها باشم یا حتی بتونم توضیح بدم که چمه . دیشب وقتی که برمیگشتم . باد که توی موهام میپیچید به این فکر میکردم که من پشت سیمهاراحتم .

No comments:

Post a Comment