Monday, May 16, 2011

بیرون روبروی کلیسا تو پارکینگ مدرسه شلوغ بود . یک چرخ و فلک گنده گذاشته بودند اون وسط بچه ها جیغ میکشیدند . دم دمهای غروب بود . آفتاب تنبل از پنجره های گنده خودش و کشیده بود روی میز آشپزخونه . دوتا لیوان قهوه روی میز بود یک بطری شراب . گفتم بیا بریم سوار چرخ و فلک شیم . گفت نه . خندیدیم به اینکه بیا به مادربزگهامون تاج خانم و ایران بانو بگیم که عاشق هم شدیم . گفت پیاده میان که آتیشمون بزنند . خندیدیدم به پدرهامون و به جیغهای آدمهایی که عاشقمونن . دخترک مدام زنگ میزد به تلفنش . پسرک تمام روز پشت کامپیوتر برنامه میریخت تلفنهای ما ساکت کنار هم روی میز سالن باهم درد و دل میکردند .
یک ساعت بعد مست بودیم . گفت بیا بریم سوار چرخ فلک شیم . گفتم نمیام تا به اون بالا برسه من میمیرم . گفت واقعا آتیشمون میزنند؟ گفتم مال من نه . خانواده من فقط جیغ میکشند . مال تو چی؟ گفت شک نکن دختر مسلمون؟
یک ساعت بعد تر ما مست تر مهمون اومد . من روی کانتر آشپزخونه نشسته بودم چرخ فلک هنوز میچرخید . گفت من از ارتفاع میترسم از چشمهات هم .
گردنبندش بیرون روی بلوزش بود که یادم بندازه من گناه نکرده این آدمم . حلقه ازدواج سابقش دور گردنش بود . تصویر من روی پنجره هایی که الان تاریک بود . تو دلم گفتم من فقط از خودم میترسم . ولی لبخند زدم .

No comments:

Post a Comment