Friday, June 3, 2011

میپرسم که چشمت چی شده؟ میگه یادگاری عراقه که میخوام با خودم ببرم افغانستان . زیباست . بلنده و چشمهاش رنگ موهای طلاییشه . رنگه کهربای تسبیح های آویزون از دیوار خونه پدرم . کنارم که راه میره باید کنار دیوار باشم تا اون طرف خیابون باشه . سریع عکس العمل نشون میده . هنوز انگار برنگشته توی شهر بین آدمها همه چیز و جنگ میبینه و همه چیز بحث مرگ و زندگیه . از چشم راستش اشک میاد و با چشم چپش نمیتونه گریه کنه . گفت میتونی مردی و تحمل کنی که چشمهاش آب میده؟ گفتم هر وقت یادبگیری گریه کنی دیگه چشمت آب نمیده . خندید .



فردا صبحش مامان توی آشپزخونه جیغ میکشید که نه این یکی نه . این آدم مردمی که شبیه مان رو میکشه . این یکی نه .

No comments:

Post a Comment