Monday, June 6, 2011

کارتها گفتن که بر میگردی . کارتهای تاروت کنار تلویزیون . من نشستم روی زمین و کارتها رو چیدم روبروم و کلی به خودم خندیدم . به فمینیست بودنم . به کارم . به رسیدن به ته خط که یک چشم و میدوزی به تلفن یک چشم به کارتهای تاروت روبروت . با خودم گفتم خوب چه فرقی میکنی تو با زنهای همسایه بچگیت که میشستن دور میز آشپزخونه خونه الهام اینا و فال قهوه میگرفتن با کتاب . بعدهم به خودم گفتم قراره چه فرقی داشته باشم؟ شاید دل اونها هم گرفته بوده تو اون بعدازظهرها . شاید اونها هم چشمشون به چیزی بوده که از کنترلشون خارجه .
رفتم کوه . زیر بارون . بوی خاک میومد . روی تارهای عنکبوت قطره های آب جمع شده بود و فقط زیبا بود . یک جور نفس بر غریبی زیبا بود . هی راه رفتم و گفتم هرچیزی که توی تنم جمع شده رو میدم به زمین همه غمم و همه نگرانیم و همه انتظارم و . از کنار درختی که همیشه زیرش مدیتیت میکنم رد شدم و اونجا چالت کردم . به درختم گفتم اگر خواست برگرده بلده پیدام کنه .
شب بچه گیر داده بود که فشن شو میخوام . هی لباسهایی که میخوام برای فردا بپوشم و پوشیدم از جلوش رد شدم . هی نظر داد . آخرشم گفت چرا همش سیاه؟
it makes your mood dark
گفتم مورچه جان ارتشه . همین سیاه خوبه .

بعد هی خودم و تو آینه نگاه کردم . من این لباسهای رسمی و دوست ندارم . انگار رفتم تو جعبه . اصلا این آدم با شخصیت تو آینه شبیه من نیست .

No comments:

Post a Comment