رفتم کوه . زیر بارون . بوی خاک میومد . روی تارهای عنکبوت قطره های آب جمع شده بود و فقط زیبا بود . یک جور نفس بر غریبی زیبا بود . هی راه رفتم و گفتم هرچیزی که توی تنم جمع شده رو میدم به زمین همه غمم و همه نگرانیم و همه انتظارم و . از کنار درختی که همیشه زیرش مدیتیت میکنم رد شدم و اونجا چالت کردم . به درختم گفتم اگر خواست برگرده بلده پیدام کنه .
شب بچه گیر داده بود که فشن شو میخوام . هی لباسهایی که میخوام برای فردا بپوشم و پوشیدم از جلوش رد شدم . هی نظر داد . آخرشم گفت چرا همش سیاه؟
it makes your mood dark
گفتم مورچه جان ارتشه . همین سیاه خوبه .
بعد هی خودم و تو آینه نگاه کردم . من این لباسهای رسمی و دوست ندارم . انگار رفتم تو جعبه . اصلا این آدم با شخصیت تو آینه شبیه من نیست .
No comments:
Post a Comment