Thursday, June 16, 2011

شب آخر سفر خواب دیدم که توی یک خونه خالیم . صدای تو از یکی از اتاقها میاد که صدام میکنی . بطرف صدا میرم ولی به جای تو مرد توی اتاق ایستاده بود . از خواب پریدم . گریه ام گرفته بود و عصبانی بودم. مرد کنارم خواب بود . برهنگی بازوش با پیچ و خمهای نقش خالکوبی روی دستش معلوم بود . دستم و کشیدم روی نقاشی دستش تا جایی که میرسید به صلیب و یکسری چیز گنگ دیگه . خوابم برد . صبح پرسید دیشبم کابوس دیدی . گفتم نه .
تو راه برگشتن من رانندگی میکردم . دوستش پشت خواب بود . . من به خوابم فکر میکردم که یعنی چی؟ که‌ آیا من جایی پشت ذهنم فکر میکنم که مرد شبیه توه؟ که اینکه توی این سفر به این نتیجه رسیدم که به درد من نمیخوره باعث شده که احساسهام سر تو بالا بیاد ؟ دلم میخواست که بزنم کنار برم تو تاریکی جنگل . گفتم : هیچوقت بهت گفتم که ازدواج کردم ؟ داشت نگاهم میکرد گفت : دفعه اولی که بیرون رفتیم گفتی که آدمها گاهی بهای بیشتری برای اشتباههاشون میدن

No comments:

Post a Comment