Friday, June 10, 2011

زندگی روی دور تنده . کیف پارچه ایم پر از کتابه . کلاسهام پشت سرهمه و من یک دستم ظرف سالاد به دست دیگه ام فایل کلاینت به دست یا میرم سر کلاس یا میشینم و تلاش میکنم که نفس بکشم . دستم و میزارم روی دلم و نفسهام و میشمرم قبل از اینکه مریض (؟ کلاینت بهتره ) برسه که بشینه روبروم . نفس میکشم و مدام به خودم میگم
I am in the present moment,
Its a wonderful moment
کلاینت که روبروم میشینه ترسیدم . همه چیز با چیزهایی که توی کتابها خوندم فرق میکنم . نمیزاره که برم تو . پس میزنه . باید آروم باشم بزارم که در بزنم . بعد اگر اجازه داد نظرم و بگم . عین بچه ای میمونم که تو شکلات فروشیه . ذوق دارم اولین کلاینتمه .
بین کلاسهام مرد زنگ میزنه . جیغ میکشه . که چرا نمیتونی مثل بقیه باشی چرا نمیری سراغ بچه ها . چرا من همش باید نگرانت باشم . اصلا کی به تو گفته میتونی با مردهای سخت گنده از جنگ برگشته یا توی زندان کار کنی . در جواب اینکه ما نسبت به جامعه مسولیت داریم بیشتر جیغ میکشه . من فقط میخندم . . دوباره جیغ میزنه که مثل بقیه باش یک کاری پیدا کن ازش بیزار باشی که من نگران این نباشم تو رفتی اون سر شهر یک جایی که حتی از ماشین پیدا شدنت خطره بعد باهم میریم تعطیلات . اون هنوز جیغ میکشه و من دارم خیال پردازی میکنم .
به تن برهنه اش فکر میکنم . به گودی شونه هاش و عضله های دستهاش و لبهاش و موهای سینه اش و به اینکه یکی از زیبا ترین مخلوقات خدایی است که هیچ کدوممون بهش باور نداریم .
میگم پسر جان من اینجوری خوشحالم . میگه خوشحالی من و تو الان دم ساحله نه اینکه تو پاشی بری زندان با یک سری آدمی سر و کله بزنی که هیچ سودی برای جامعه ندارن .
میزارم جیغ بزنه . هر کس دیگه ای بود تاحالا روش قطع کرده بودم . اما این آدم میفهمه . این آدم بخصوص تو همون جاهای شهر که نمیخواد من برم زندگی کرده که توی همون زندانهایی که به من میگه نرو رفته . میزارم که جیغ بکشه . آخرشم میگم باشه بهم قول بده که من تو هیچوقت باهم نریم لاس وگاس که مست و پاتیل به این نتیجه برسیم که بیا بریم ازدواج کنیم . گفت آره فکر کن در عرض یک هفته من سکته میکنم .
قطع که میکنم یاد زخمهای تنش میوفتم زیر دستهام . جای رد شدن گلوله . زخم چاقو روی دلش . و نگاهش .
لیوان قهوه به دست باید برگردم سر کلاس .

No comments:

Post a Comment