Thursday, August 12, 2010
دهنم تلخه . تو تاریکی نشستم به این فکر میکنم که نمیاد که بلند شم برم توی تخت . ساعت دو ربعه . گریه کرده . گفتند که گریه کرده . من سرم و گذاشتم روی میز چوبی و موهام پخش شد روی میز . گریه نکردم فقط لبهام و بهم فشار دادم . گفتند که اسمم و صدا میکنه . من زنگ زدم خندید . اینجا کی عقلش به حراج گذاشته ؟ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها . رفتم نشستم لب استخر . آپارتمان خالی رو اعصابم بود . کافه شلوغ روی اعصابم بود . چشمهاش . الا ای ایهلاساقی ادرکسا و ناولها . ناولها؟؟ از صبح به خودم میگم چه فرقی میکنه . گفتم برو رفت . دیگه گریه کردنش چیه؟ دیگه صدا زدنش چیه؟ این همه بی تابی برای چی؟ دیشب تا صبح کابوس دیدم کابوس زندگی کردن با مرد خوش قد و بالا توی خونه تو بورلی هیلز با سه تا توله . امروز گفتم که بسه . این همه شلوغی بسه . گفتم همه چیز و تمام و میکنم و آخر هفته با یک ساک کوچولوی آبی میرم خونه مرد . لبخندهای گنده میزنم . لای ملافه های سفیدش عشقبازی میکنم و به صدای تق تق کفشم روی پارکت گوش میدم و به این فکر میکنم که گور پدر عاشقی گور پدر چشمهات . اصلا همه زندگی به این واضح بودنه به این آرامشه نه به پر پر زدن مدل تو. دهنم تلخه ساعت دو نیم صبحه . گریه کرده . گفتند که گریه کرده . تو تاریکی نشستم که بیاد . قلبم تو بالکن داره پر پر میزنه . چرا پس نمیاد؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment