چند ساعت بعد توی آرایشگاه مرد تکست داده که فردا صبح بر میگرده افغانستان . من بغض میکنم . وقت
گریه کردن ندارم . میگه شاید همه چیز جور دیگه ای میتونست باشه . جواب دادم که هرچیزی که میتونست باشه یا قرار بود باشه همین بود که بود .
تلخم؟ نه فکر کنم فقط واقع بین شدم . مجبور شدم که واقع بین باشم . همین هست که هست . زن توی آینه دیگه اون موجود عاشق نرم و ناز نیست . ملت میرن جنگ دیگه هم بر نمیگردن . من یک موجود خسته ام که روزی ۱۲ ساعت داره با جنگ و سربازهای خسته و کتابهای نخونده و مقاله های ننوشته و یوگاهای نگرده و دل خسته کشتی میگیره .
یک آهنگ لوس ننری هست که آقاهه هی میگه تو چه جیگری که من و دوست داری و بیا ببین که چجوری میخوامت و از این مزخرفات که ملت بهم میگن .
من عوضش میرم موهام و رنگ میکنم . دلم دست خودم نیست . موهام که هست . ابروهام و هم رنگ میکنم . افغانستان رفتنش تو کنترل من نیست . ابروهام که هست . عینکم و هم بر میدارم به جاش لنز میزارم . برگشتنش دست من نیست چشمهام که هست .
زن توی آینه حالا شده یک موجود اخمو که هنوز کت شلوا تنشه اما موهای درازش به جای سیاه یک رنگ دیگه است . زن توی آینه همچنان قلب نداره .
No comments:
Post a Comment