Friday, July 8, 2011

از در که میام بیام بیرون پام میگیره به جعبه کنار میز . یک دسته عکس میریزه پایین . میشینم روی مبل . عکسهای چند سال پیش با دست خط پر پیچ خم دارش کنار عکسها . به عکسها نگاه میکنم . به تنم به موهام به نگاهم به لباسهای گشاد رنگی . عکسها رو جمع میکنم از در که میام برم بیرون خودم و میبینم . کت شلوار مشکی با بلوز صورتی . همیشه فکر میکردم که هیچ وقت این شکلی نشم . وقت ندارم به قیافه ام فکر کنم یا حتی غصه بخورم که چی شد که این شد .

چند ساعت بعد توی آرایشگاه مرد تکست داده که فردا صبح بر میگرده افغانستان . من بغض میکنم . وقت
گریه کردن ندارم . میگه شاید همه چیز جور دیگه ای میتونست باشه . جواب دادم که هرچیزی که میتونست باشه یا قرار بود باشه همین بود که بود .

تلخم؟ نه فکر کنم فقط واقع بین شدم . مجبور شدم که واقع بین باشم . همین هست که هست . زن توی آینه دیگه اون موجود عاشق نرم و ناز نیست . ملت میرن جنگ دیگه هم بر نمیگردن . من یک موجود خسته ام که روزی ۱۲ ساعت داره با جنگ و سربازهای خسته و کتابهای نخونده و مقاله های ننوشته و یوگاهای نگرده و دل خسته کشتی میگیره .

یک آهنگ لوس ننری هست که آقاهه هی میگه تو چه جیگری که من و دوست داری و بیا ببین که چجوری میخوامت و از این مزخرفات که ملت بهم میگن .
من عوضش میرم موهام و رنگ میکنم . دلم دست خودم نیست . موهام که هست . ابروهام و هم رنگ میکنم . افغانستان رفتنش تو کنترل من نیست . ابروهام که هست . عینکم و هم بر میدارم به جاش لنز میزارم . برگشتنش دست من نیست چشمهام که هست .

زن توی آینه حالا شده یک موجود اخمو که هنوز کت شلوا تنشه اما موهای درازش به جای سیاه یک رنگ دیگه است . زن توی آینه همچنان قلب نداره .

No comments:

Post a Comment