Sunday, July 10, 2011

مرد داره حرفهای گنده گنده مهم میزنه راجب شباهت کپیتالیسم با کمونیسم . روبروم یک بشقاب املت سفیده تخم مرغ با یک لیوان قهره است . من میگم که بابا بخدا میفهمم چی میگی فقط حرف من اینه که میخواستم ببینم به عنوان کسی که تو یک کشور کمنیستی بزرگ شده و ام بی ای داره و الان توی سیستمه کپیتالسیتیه تجربه اش چه جوریه . باز قصه میگه . منم با گوجه فرنگی های بشقابم بازی میکنم که یکهو میگه میدونستی من تا دوازده سالگیم آدم فلج ندیده بودم ؟ سرم و میارم بالا میگم یعنی اونجا هیچکس فلج نمیشد؟ گفت که میبردنشون آدمهایی که عقب افتاده بودن یا با مشکل فیزیکی داشتن و میبردن خارج از شهر . بعد من همش داشتم به یک عالمه بچه فکر میکردم که پدر ندارن مادر ندارن که مریضن . گریه ام میگیره . همون موقع دخترک دوساله میاد توی رستوران . با بلوز شلوار صورتی با عینک آفتابی با موهای فر . پشت باباش راه میرفت . مثلا دو متر . زیر لب هم غر میزد . بستنی میخواست . کلی کاراکتر داشت از خودش . من گریه ام گرفته بود . برای همه بچه هایی که بجز مشکل تنشون تنها بودن . من گریه ام گرفت برای دختری که مال من نبود . میدونی هیچ دختر بچه ای پشت سر من راه نمیره . بغض توی گلوم با گوجه فرنگی پایین نمیرفت .

No comments:

Post a Comment