Monday, July 25, 2011

من خوب میدونم که باید بلند شم لنز هام و در آرم بعد مسواک بزنم بعد لباس خواب پیدا کنم تلفنم و سایلنت کنم بزارم بالا سرم بعد برم روی بچه رو بکشم بعد بیام زیر پتو بخوابم . اما نشستم اینجا آهنگ مزخرف گوش میدم دلم واسه خودم میگیره . اصلا از ساعت ۱۱ شب به بعد آدم نباید بشینه فکر کنه بعدم اینکه کی بود میگفت بعد از ساعت ۲ شب آدم هیچ تصمیم درستی نمیگیره حرف درستی هم نمیزنه بهتره بره بگیره بخوابه که گند نزنه .
دارم به این فکر میکنم که یک لیست از کارهای مفید امروز واسه خودم بنویسم . اما تمام روز رو الواتی کردم . گوشت خوردم . مدیتیت هم نکردم . عوضش اتاق تمیز کردم ( ماسمالی البته )‌به یک الاغی هم گفتم بیا ازدواج کنیم بچه درست کنیم به جای مدرسه رفتن که البته نمیدونم میره توی لیست کارهای خوب یا بد . اون نکبتهم هم گفت میخوای لابد بعدش مزرعه بزنیم . منم نگفتم وای آره یا اینکه راستی نکبت جان من دلم نمیتونه بچه درست کنه . فقط تکیه دادم به صندلیم دستم و هم کشیدم رو خنکی لیوانم و چشمام و از پشت عینکم بستم و به یک مزرعه کوچولو فکر کردم با چندتا درخت میوه دوسه تا گاو چندتا یک دونه خروس .
پاشم برم بخوابم شاید خواب مزرعه دیدم .

No comments:

Post a Comment