Tuesday, September 27, 2011

بهترین ساعته روزه اوج بعد از ظهر . آشپزخونه روشنه . مادربزرگ مادری ام فنجون قهوه اش و بر میگردونه و میگه من نتیجه میخوام . با همون لهجه غلیظی که چند دقیقه پیش به پسر مردم میگفت ؛‌ایشه دهتره . چرا؟ چون طرف دامپزشکه . من با فنجونم بازی میکنم به گربه همسایه نگاه میکنم . هیچی تو من نیست هیچ حسی هیچ رنگی هیچ صدایی. تو تکست میدی که هفته دیگه بریم یک خراب شده ای . تو مزخرف زیاد میگی برنامه هات هم رو هواست . خاله از اون ور میز جیغ میکشه که کیه؟ جواب میدم هیشکی ایمیل بود از مدرسه . حوصله توضیح ندارم حوصله ندارم که نصیحت بشم که تو ال و بل .
مادربزرگ مادری باز تشر میزنه که اون قهوه رو برگردون ببینم . قهوه رو برمیگردونم . ته فنجون من همیشه حلقه ای عروسی چیزی پیدا میشه که بحث و برسونه به نتیجه خواستن خانم . ته فنجون من همیشه سفید و قهوه ایه همیشه خالیه .
و ما هر روز غروب این مراسم و تکرار میکنیم .

No comments:

Post a Comment