Sunday, January 23, 2011

مادر‌بِلا وقتی حامله شد ما پاهامون و انداختیم روی پامون لیوانهای قهومون و جا به جا کردیم و گفتیم چرا نمیندازیش؟ مادر بِلا وقتی حامله شد ما گفتیم که دیوانه است . وقتی که تصمیم گرفت با بابای بچه ازدواج کنه ما گفتیم دیوانه تره . اون موقع تازه وسط دوران لیسانس ما بود . مادر بِلا وقتی گفت میخواد مدرسه رو ول کنه بره اون سر دنیا که نزدیک مادر پدر شوهرش ازدواج کنه ما میخواستیم سر خودمون و بکوبیم به دیوار. شب عروسیش ما مدام به مرد نگاه میکردیم و تو دلمون میگفتیم که چرا؟ اون اما رفت . الان دوسال گذشته ما درسمون تموم شد . مال من باز شروع شد . دوباره حامله شد این بار سر خواهر بِلا . ما دیگه نپرسیدیم چرا .
ما امشب هم لیوانهای قهوه مون رو جا به جا کردیم . من اومدم خونه . تنها . نشستم روی تخت . لابه لای کتابهایی که باید بخونم و مقاله هایی که باید بنویسم دیدم که از بِلا ویدیو گذاشته .
شاید ما اشتباه کردیم .

No comments:

Post a Comment