Tuesday, January 25, 2011

بچه اتاق بغلی خوابیده . باید خفه شم. باید حرفهام و برای خودم نگه دارم . دنیای من جای ترسناکیه؟ نه نیست دنیای من جای ترسناکی نیست برای من . اما برای بقیه هست گویا . چرا این وسط یاد مردن کرت کوبین افتادم؟ بچه اتاق بغلی خوابه و لابد موسیقی متن خوابش صدای عربده های این دوستمونه . باید حرف نزنم . باید بگیرم بخوابم . کتاب بخونم . مقاله هام و بنویسم . تو سر خودم بزنم . و هی راجب احساساتم تو مدرسه وقتی روی زمین تو دایره نشستیم حرف بزنم . اما بهتره خفه شم . اصلا آدم روابط انسانی میخواد چی کار وقتی که انسانها شبیه یک آدم فضایی سبز شب رنگ میبنندش . دنیای من انقدر عجیبه؟ دنیای من بی شک جای تنهاییه .

توهم که حرف نمیزنی . روزه سکوت گرفتی . من عصبانیم . از دست تو که نیستی . از دست به اصطلاح دوستهایی که ابروهاشون و میدن بالا وقتی حرف میزنم . من عصبانیم و خیال پردازی میکنم. که توی یک شهر کوچیک زندگی میکنم که سفید پوستم و پدرم کارگر معدنه که بعد از دبیرستان زن فوتبالیست مدرسه شدم و اون الان مکانیکه و من حامله ام و از پشت پنجره دارم برف و نگاه میکنم . چه تصویر مزخرفی . حتی خیال پردازی ها هم مزخرف شده .

No comments:

Post a Comment