دیشب تو اتاق بچگی پدرت اعلام کردم که قرص نخواهم خورد . اون هم اصراری نکرد . هر دو خوب میدونیم که رحم من ناخون خشک تر از این حرفهاست که به این تصادفها تن در بده . کلی هم خندیدیم به این که چقدر خوشگل بشی و چه بلاهایی سر ما خواهی آورد .
دیشب اما تو تخت خودم خیلی دورتر از اتاق بچگیهای مرد و عکس اخم آلود پدرش روی کنتر آشپزخونه و مبلهای گنده ای که روش ملافه سفید کشیده بودند تا صبح خواب دیدم که حامله ام . که تنهام . ساعت هشت صبح پاشدم لباس بپوشم که برم قرص بگیرم اما نرفتم . شاید برای اینکه ترس احمقانه ایست وجود داشتنت . شاید هم من دلم میخواد که وجود داشته باشی چه مرد باشه چه نباشه . ولی اگه راستش و بخوای اگر وجود داشته باشی حتی ممکنه خودم دلم نخواد که باشی . ولی اون تصمیم مال الان نیست .
راستی اسم مادربزرگ من ایران دخته .
No comments:
Post a Comment