Friday, April 29, 2011

داریم اخبار ترسناک میدیم . میگه میخواد برگرده نیو یورک . بغضم گرفت . گفتم شاید حامله باشم . خندید . گفت منم دیرم ولی خبری تو دل من نیست . گفتم اتفاق بود . گفت میخواستی که باشی نه؟ گفتم اوهوم تا آخر ماه آینده هم میتونم خیال پردازی کنم که شاید هستم . گفت بیا با ماشین بریم نیویورک . اول میریم وگاس بعد یک هفته دور قاره رو میگردیم . گفتم بریم . گفت اسمش ؟ گفتم الایزا . گفت الایزا؟ گفتم همکلاسی بچه است . پسرک میگه که دخترک عین یک بچه میمون میمونه همیشه هم نیشش بازه انگار که یک دونه موز گیر کرده تو دهنش . الایزا یعنی قولی که خدا داده باشه .
گفت پدرش؟ گفتم مهم نیست . تا آخر ماه دیگه مهم نیست . بعد بهش فکر میکنم .

No comments:

Post a Comment