Wednesday, April 27, 2011

۲

گاهی نمیشه حرفها رو زد . گاهی نمیشه ترسهارو گفت . ترس از اعتیاد یا ترس از عشق یا ترس از مرگ وقتی زیادی نزدیکه . من عاشق پدرت شدم . نه بخاطر چشمهاش . نه بخاطر شب اولی که حاضر شد با کت شلوار بیاد دم آب و بعد هم بپره تو آب. نه بخاطر شبهایی که توی آپارتمان من صبح شد بدون اینکه بفهمیم . نه بخاطر صبحها ساعت ۵ بیدار شدن و نگاهش کردن وقتی کار میکرد .
من عاشقش شدم چون من و همونی که بودم میدید و همونی که بودم و می خواست .
وقتی که تصمیم گرفت نباشه از سر این بود که میگفت میترسه از روزی که بهش بگم زندگیم و تلف کردم .
پدرت به من حق انتخاب نداد . بجای جفتمون تصمیم گرفت . شاید اگر تو باشی و من انتخاب کنم که بمونی من هم به جای جفتمون تصمیم بگیرم .
نگرانشم . این روزها لاغر شده . من این آدم و مثل پستی بلندیهای تنم میشناسم . وقتی عصبانیست . وقتی ترسیده . وقتی فکر میکنه که خطر ناکه کنارش بودن . وقتی میخواد که کنارش باشم و میترسه از بودنم . خسته است . کلافه است و عصبانی .

شاید نگه داشتنت اگر باشی احمقانه است . شاید اصلا عادلانه نیست پای تورو باز کردن وسط این بازار مکاره .

No comments:

Post a Comment