من عاشقش شدم چون من و همونی که بودم میدید و همونی که بودم و می خواست .
وقتی که تصمیم گرفت نباشه از سر این بود که میگفت میترسه از روزی که بهش بگم زندگیم و تلف کردم .
پدرت به من حق انتخاب نداد . بجای جفتمون تصمیم گرفت . شاید اگر تو باشی و من انتخاب کنم که بمونی من هم به جای جفتمون تصمیم بگیرم .
نگرانشم . این روزها لاغر شده . من این آدم و مثل پستی بلندیهای تنم میشناسم . وقتی عصبانیست . وقتی ترسیده . وقتی فکر میکنه که خطر ناکه کنارش بودن . وقتی میخواد که کنارش باشم و میترسه از بودنم . خسته است . کلافه است و عصبانی .
شاید نگه داشتنت اگر باشی احمقانه است . شاید اصلا عادلانه نیست پای تورو باز کردن وسط این بازار مکاره .
No comments:
Post a Comment