Friday, April 15, 2011

من آدم خوشبختیم . الان نشسته ام روی مبل کرم رنگ اتاق خواب قاطی پرونده های و کاغذها و به این فکر میکنم که باید از جام بلند شم و حاضر شم . از صبح احساس میکنم که من آدم خوشبختیم . من دلم میخواد که مادر باشم . من دلم میخواد که دوباره عاشق شم . من دلم دکترا و فوق دکترا میخواد . دلم میخواد که برگردم ایران یک سال و ظهرها ناهار بابارو گرم کنم ببرم بهش بدم . دلم میخواد که مزرعه داشته باشم .
من ایران نمیتونم برم . ممکنه که هیچوقت بچه دار نشم . عاشق شدن تو کنترل من نیست . همین الان هم تا خرخره بدهکارم . ولی شاید روزی یک مزرعه دار شم .
با همه این حرفها من خوشبختم . کارم و دوست دارم . . درس رو همه با همه غرهایی که میزنم دوست دارم . احساس میکنم از من آدم بهتری میسازه . از همه مهمتر فکر میکنم که آدمهای زندگیم بی نظیرن . ناهارهای بی هوا با مادربزرگم و مامان . دوستهایی که شنبه شبها میزان الکل خونم رو مواظبن و شب ساعت ۴ زنگ میزنند که ببیند خوبم و لنزهام و در آوردم یا نه . دوستهایی که حرصم میدن و بعد میگن میخوای کشتی بگیریم از سیستمت بیاد بیرون؟
من آدم خوشبختیم . این و باید یادم باشه . برای دفعه بعدی که خوردم به بی پولی و دل گرفتگی و بی بچگی و مشقهایی که روی هم جمع شده بود .

No comments:

Post a Comment