Sunday, December 19, 2010

مردهای زندگی من میان ولی نمیرن . الان مدتهاست که کسی از زندگیم خارج نشده . بیرون میریم . دیت میکنیم . فکر میکنیم که ای جان عجب آدمی پیدا کردم بعد میبینیم که بهم نمیایم . بعد اینجای قضیه قصه قراره که تمام شه . اما نمیشه . میمونن تا سالهای سال میمونن . میمونند بعد یک شب سرت و بالا میاری میبینی که یک بطری ودکا رو میزه لیوانهای خالی هم کنارشه هر کی هم یک جایی افتاده بعد میشینی میشمری بببینی کی بهم زدین . کجا تمام شد. اصلا چرا الان بهتره . الان که کسی عشوه نمیاد کسی توقعی نداره . آدم تازه هم نمیاد . جایی برای آدم تازه نیست . بین اسباب بازیهای پسرک روی زمین . بین کار و مدرسه و کوه لباسهای نشسته جایی برای سلام و علیک تازه نیست . برای اینکه بخوای فکر کنی ای جان چه آدمی پیدا کردم . اینجوری ساعت چهار صبح روی کاناپه ولو میشی و از پسرک میگی و مرد از بچه اش میگه که تب داره و دوست پسر سابقت لیوانها رو پر میکنه . و یک جایی تو بین این دایره صبح میشه و هر کسی آروم میره خونه و کوه لباسهای نشسته هنوز به تو لبخند میزنه .

No comments:

Post a Comment