Friday, February 11, 2011

من مادری بی بچه ام . مادری با رحمی خشک . به عمه خانم فکر میکنم . که دوست داشت مادربزرگ ما باشه و نبود . مادری بود بی بچه با رحمی که خشک بود و من از مادر پدرم بیشتر دوستش داشتم . بزرگتر که شدم بعد از طلاق هر بار که اتفاق بدی میوفتاد عمه خانم صداش میزدم و هربار میدیدم که چیزی توی صورتش میشکست . شاید آدم وقتی سنش پایین تره بی رحم تره . تا وقتی که عاشق یک بچه ای نشدی نمیفهمی که چقدر عمه ها و خاله ها مادربزرگها عاشقت بودند .
عمه خانم مرد . من این سر دنیا بودم و هنوز اشکهام خشک نشده . من پسرک و کلاس میبرم . از مدرسه میارم . شبها گاهی میبینم که ایستاده وسط اتاقم با بالشتش . گاهی براش قصه میگم . قصه مادری که بی بچه بود . مادری با رحمی خشک . عمه ای که به تمام گربه های کوچه غذا میداد .

No comments:

Post a Comment