Sunday, January 27, 2013

بدی عاشقی کردن با دوست و بعد برگشتن به دوست بودن کم نیست . گاهی وسط کارتون دیدن بر میگرده و انگار با چشمهاش داره دنبال این میگرده که آیا هنوزم همونقدر خواسته میشه ؟ من اما جلوی چشمهام یک دیوار پت پهن کشیدم که هیچ چیز ازش رد نمیشه . هر دومون یاد گرفتیم که توی لحظه هایی که امفتامین خونمون بالاست نزدیک هم واینستیم .  شبهایی که گاهی سرش گرمه و میپرسه میای بالا ؟ یاد گرفتم بدون فکر بگم نه .
اما هنوز یک بخشی از من هر بار که از توی اتاقش رد میشم برای دستشویی رفتن دلم میخواد وقتی که بیرون میام در اتاق و بسته باشه و روی تخت نشسته باشه . هنوز گاهی صبحها که هاپول و میبرم بیرون دی دریمینگ میکنم که کنار هم چقدر خوب میبودیم . .
فکر میکنم که تصمیم درستی بود گذشتن از رابطه . فکر میکنم که گذشتن ازش یکی از سخت ترین  کارهای احساسی بود که تو این سالها کردم .  اینکه بخوام با منتطق دیگه عاشق نباشم . عاشق آدمی که هنوز هفته ای سه یا چهار بار میبینمش و مهمترین اتفاقات روزمره رو دلم میخواد بهش بگم . عاشق مردی که هر دو هفته یک بار برام کتاب کنار میگذاره و من هم متقالبا کتابهایی که خودم دوست دارم و براش روی میز شیشه ای آشپزخونه اش میزارم .
شاید هنوز یک بخشی از من دلش بخواد که لمسش کنه که توی دستهام نگهش دارم اما هر چی که زمان میگذره و هر قدر که فاصله فیزیکیمون و بیشتر نگه دارم احساس میکنم که آروم تر و خوشحال ترم .
نبودنمون انتخاب من نبود با اینکه منطقش و ترسش و احتمالات رو درک میکنم . و شاید همین که انتخاب من نبود و باید یاد میگرفتم که چجوری دوست باشم نه عاشق داستان و خیلی  بی دلیل سخت کرد .
اما این روزها خوبم . من آدم خوشبختیم و خوش شانس و این همه حس خوب فقط و فقط ریشه توی این داره که احساس میکنم یک عالمه آدم عزیز پشتم ایستادند که اگر بیوفتم میگیرنم و این احساس امنیت خیلی حس خوبیه حتی اگر یکی از این آدمها یک روزی معشوق بوده و امروز دوست.

No comments:

Post a Comment