Wednesday, March 20, 2013

خالی خالی ام . شاید حتی بیشتر خسته . خیلی سخته وقتی دوتا زن تنها بخوان یک خونه چهار خوابه رو با یک بچه و یک دونه سگ و یک پسر بیست و چند ساله بیمار و جمع کنند . کسی تا ته قضیه رو نمیبیه . زندگی کردن با مریضی که باید سالها پیش بستری میشده آسون نیست . یک جاهایی کم میارم . هفته پیش ج میگفت که دوستم داره برای اینکه میتونم تو شلوغ ترین شرایط ممکن همه چیز و جمع کنم . من خندیدم . چند روز پیش اما وقتی دست چپم تیر میکشید به این فکر میکردم که تنها راه نفس کشیدن در این لحظه باز کردن یک بطری شرابه . روی هم رفته خوبیم . فرصت برای هیچ چیزی نیست جز زندگی . بین کاغذهای روی میز آشپزخونه . ظرفهای توی سینک که هیچوقت تمام نمیشه . حرص خوردنهای دایمی . مشقهای بچه . کارهای احمقانه پسرک . لباسهای نشسته . لباسهای شسته جابه جا نشده . ملافه های کثیف . کمدهای بهم ریخته . مادربزرگ گرامی . فرصتی نیست برای هیچ چیز . همه چیز روی دور تند میچرخه . اما باید اعتراف کنم که با همه این اوصاف امسال عید از سال پیش بهتر بود .

امسال با همه این شلوغی ها شب مهمون داشتم . با همه مستی کلی آشپزی کردم . حتی یک لحظه سرم و آوردم بالا دیدم توی حیاط پشتی تمام آدمهایی که دوستشون دارم کنارمن و صدای خنده مامان از تو سالن میاد . و حتما سال بعد از امسال هم بهتر خواهد بود .

No comments:

Post a Comment